امروز جمعه 11 آبان 1403 http://dastanquran.cloob24.com
0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

طاووس یمانى گوید: سالى به حج رفتم، خواستم میان صفا و مروه حج کنم؛ چون به کوه صفا رسیدم، جوانى را با جامه‏اى کهنه دیدم که آثار صالحان را در روى او مشاهده مى‏شد. چون چشمش بر کعبه افتاد، رو به آسمان کرد و گفت: «أنا عریان، کما ترى، أنا جائع کما ترى، فیما ترى یا من یَرى ولا یُرى». لرزه بر اعضاى من افتاد، نگاه کردم، دو طبق دیدم که از آسمان فرود آمد که دو پارچه بر آن نهاده شده بود. طبق‏ها در پیش وى گذاشته شد. میوه هایى بر آن طبق‏ها دیدم که هرگز مثل آن ندیده بودم. وى بر من نگریست و گفت: یا طاووس! گفتم: لبیک یا سیدى و تعجبم زیاد شد از آن که وى مرا شناخت. گفت:

تو را بدین حاجت هست؟ گفتم: به جامه حاجتم نیست؛ اما بدان چه که در طبق است آرى. وى مشتى از آن به من داد، من آن را بر طرف جامه احرام بستم. آن گاه وى، یکى از آن پارچه‏ها را رداى خود ساخت و دیگرى را ازار خود کرد و آن کهنه که داشت به صدقه داد و روى بر مروه نهاد و مى‏گفت: «رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم وإنک أنت الأعزّ الاکرم»، من در عقب وى رفتم. شلوغى انبوه خلق میان من و او جدایى افکند. یکى از صالحان را دیدم و از او پرسیدم که آن جوان کیست؟ گفت: یا طاووس! تو او را نمى‏شناسى، او راهب عرب است، او مولانا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام است.[i]

پی نوشت:

[i] . مصابیح القلوب، ص 128 و 129

 

منبع: کارگر، رحیم، داستان‏ها و حکایت‏هاى حج، ص 21

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻠﻰ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎﻯ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﻴﻌﻪ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﻯ ﺳﺎﺧﺖ ﺗﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺷﻴﻌﻴﺎﻥ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺟﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﻋﻠﻢ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﻧﺪ.
ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺷﺎﮔﺮﺩﻯ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺳﺮﺷﺎﺭﻯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻭﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻛﻮﺗﺎﻫﻰ ﺗﺤﺼﻴﻠﺎﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﺮﺍﮔﻴﺮﻯ ﺑﻌﻀﻰ ﻋﻠﻮﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺳﻔﺮ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻭ ﺍﺯ ﻣﺪﺕ‌ﻫﺎ ﻗﺒﻞ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻫﺎﻯ ﺍﻣﺮﻳﻜﺎ ﺍﺳﻢ ﻧﻮﻳﺴﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯﻯ ﺭﺍ ﭘﻴﻤﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﺭﻭﺩﻯ ﺷﺮﻛﺖ ﻛﻨﺪ.
ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺭﺻﻒ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﻜﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ, ﻟﺬﺍ ﺑﺎ ﺷﺘﺎﺏ ﺟﻬﺖ ﺍﻗﺎﻣﻪ ﻧﻤﺎﺯ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻓﺮﺍﺩﻯ ﻛﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﺑﺮﺁﻭﺭﺩﻧﺪ: ﻛﺠﺎ ﻣﻰ ﺭﻭﻯ ,ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻤﺎ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺩﻳﺮ ﺑﺮﺳﻰ ﺟﻠﺴﻪ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻧﻤﻰ ﮔﺮﺩﺩ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻣﻦ ﻳﻚ ﺗﻜﻠﻴﻒ ﺩﻳﻨﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﺪﻫﻢ ﻭﻗﺖ ﺁﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺭﺩ ﻭ ﺁﻥ ﺑﺮ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻣﻘﺪﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻮﻛﻞ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﺪ.
ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﻧﻤﺎﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ ﻧﻮﺑﺘﺶ ﻧﻴﺰ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﮔﺰﺍﺭ ﻛﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻭﻗﺘﻰ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺍﻳﻦ ﻗﻀﻴﻪ ﮔﺮﺩﻳﺪﻧﺪ, ﺍﺯ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺑﻪ ﺷﮕﻔﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺑﻪ ﻋﻤﻞ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻋﺒﺪﺍﻟﻠّﻪ ﺩﺭ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﻯ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﺩﺭ ﺟﺒﻞ ﻋﺎﻣﻞ , ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ﻣﻦ ﺩﺭﺱ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺑﻪ ﺗﻜﺎﻟﻴﻒ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺧﺘﻪ ﺍﻡ.
ﺳﻴﺪ ﻣﺤﺴﻦ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﻨﻴﻦ ﺷﺎﮔﺮﺩﻯ ﭘﺮﻭﺭﺵ ﺩﻫﺪ ﺩﺭ ﭘﻴﺸﮕﺎﻩ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺷﺎﻛﺮ ﺑﻮﺩ.

ﻏﻠﺎﻣﺤﺴﻴﻦ ﻋﺎﺑﺪﻯ , ﺩﺍﻧﺴﺘﻨﻴﻬﺎﻯ ﺗﺎﺭﻳﺦ , ﺝ 2, ﺹ 184

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

لَّا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّهَ فِی الْقُرْبَى شوری/23
بر این رسالت مزدی از شما، جز دوست داشتن خویشاوندان، نمی‌خواهم

حکایت؛
حجت‌الاسلام‌والمسلمین آقای سید مرتضی علوی نقل کرده است: آیت‌الله علوی در این اواخر که به اصفهان رفته بودند، فرمودند: خوب است سری به منزل آقای نجفی بزنیم. به منزل ایشان رفتند، آن روز منزل ایشان روضه بود، در خانه‌ای کاه‌گلی و در کمال سادگی عده‌ای پیرمرد روحانی نشسته بودند و شخصی هم با یک لباس نیم تنه و یک تکه پارچه که به سرش بسته بود به عاشقان اهل‌بیت علیهم‌السلام چای می‌داد. برای ما مشتبه شده بود که کدام‌یک از آقایان معممین آقای نجفی می‌باشد و بعداً متوجه شدیم و روشن شد آن‌کس که چای می‌دهد و خدمت می‌کند، خود مرحوم آیت‌الله شیخ مهدی نجفی(ره)است.

مرحوم علوی از اطرافیان سؤال کرد: چرا آقا خودشان چائی می‌دهند؟ گفتند: ایشان همیشه این‌طور هستند و در کمال تواضع چای پخش می‌کنند و خود را خادم الحسین علیه‌السلام می‌دانند.1

سماوری که به بزم حسین می‌جوشد
بخار رحمت آن جُرم خلق می‌پوشد

1. با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

او فردی دلاور و شجاع و مورد احترام بود. پس از وارد شدن به کوفه، در منطقه «چاه جعده» قبیله هَمْدان مسکنی تدارک دید و خود و همسرش امّ وَهْب دخت عبد، از تیره بنی نمر بن قاسط، در آن اقامت گزیدند.

به گفته ابو مِخْنَفعبداللّه در منطقه نُخیله گروهی را مهیای رفتن به سوی امام حسین علیه السلام مشاهده کرد، جریان را از آن ها جویا گشت، بدو گفته شد: این افراد، به یاری حسین علیه السلام پسر فاطمه علیها السلام دختر رسول خدا صلی الله علیه و آله می روند.

گفت: به خدا سوگند! من برای مبارزه با مشرکان، علاقه شدیدی داشتم ولی معتقدم پاداش نبرد با کسانی که با فرزند دخت پیامبرِ خود می جنگند در پیشگاه خدا کمتر از پاداش جهاد و مبارزه با مشرکان نیست، از این رو، نزد همسرش آمد و او را در جریان آنچه شنیده بود قرار داد و از تصمیم خود وی را آگاه ساخت.

همسرش به او گفت: حق را دریافته ای، خداوند تو را به حق رهنمود گردد و توفیق او فرا راهت باشد، تصمیم خود را عملی ساز و مرا نیز با خود ببر.

راوی می گوید: عبداللَّه شبانه همسرش را از شهر بیرون برد تا خدمت امام علیه السلام شرفیاب شد و در جوار آن بزرگوار اقامت گزید.

همین که عمر سعد به سپاه امام علیه السلام نزدیک شد و تیری به سوی یاران امام پرتاب کرد، تیراندازی دشمن آغاز شد و یسار غلام زیاد وسالم برده عبیداللَّه از صف لشگربیرون آمده و با تکرار این جمله که: آیا هماوردی وجود دارد؟ مبارز طلبیدند. حبیب و بُرَیر برای مبارزه از جای خود جستند. ابا عبداللَّه علیه السلام بدان ها دستور نشستن داد.

عبداللَّه بن عُمیر بپاخاست و عرضه داشت: یا ابا عبداللَّه! خداوند شما را مشمول رحمت خویش گرداند! اجازه فرمایید به مصاف این دو بروم. امام علیه السلام که مردی را با قامت بلند و بازوانی سِتَبر و چهار شانه در برابر خود می دید، فرمود: «إنی لأحَسبهُ للأقران قَتّالًا؛تصور می کنم این مرد، بسیاری از حریفانش را به هلاکت برساند»، سپس فرمود:«اگر بخواهی می توانی به میدان روی».

عبداللَّه به میدان تاخت. یسار و سالم به او گفتند: کیستی؟ خود را معرفی کرد. گفتند:

ما تو را نمی شناسیم، باید زُهَیر، حبیب و یا بُرَیر به جنگ ما بیایند.

عبداللَّه به یسار که پیشاپیش سالم در حرکت بود، گفت: ناپاک زاده! تو از مبارزه با هر کسی سرباز می زنی؟! هر که به جنگ تو بیاید از تو بهتر است و سپس بر او حمله برد و با شمشیر بر او ضربتی زد و او را از توان انداخت و همچنان با شمشیر بر او می نواخت که سالم بر او حمله کرد. یاران عبداللَّه فریاد زدند، مراقب باش این بَرده به تو نزدیک می شود. عبداللَّه توجهی نکرد و سالم به او رسید و با پیش دستی خواست با شمشیر ضربه ای بر او وارد سازد که عبداللَّه دست چپ خویش را سپر قرار داد انگشتانش قطع شد، آن گاه بر او هجوم برد و وی را به هلاکت رساند و نزد امام حسین علیه السلام شتافت و پس از کشتن دو رقیب، در مقابل آن بزرگوار قرار گرفت.

راوی می گوید: امّ وَهْب همسر عبداللَّه، عمود خیمه ای برگرفت و به سمت شوهر شتافت و صدا می زد: پدر و مادرم فدایت! در راه فرزندان پاک محمد صلی الله علیه و آله مبارزه نما.

عبداللَّه به سوی همسر آمد تا او را نزد زنان بازگرداند، ولی امّ وَهْب دامان لباس وی را گرفت و می گفت: تا در کنار تو جان ندهم هرگز از تو دست بر نخواهم داشت، ولی چون قبضه شمشیر خون آلود، از دست راست عبداللَّه جدا نمی شد و انگشتان دست

چپش قطع شده بود، قادر نبود همسرش را بازگرداند، از این رو، امام حسین علیه السلام به سمت امّ وهب آمد و فرمود:

«جُزیتُم مِنْ أَهْلِ بَیتی خیراً، إرجِعی رَحِمَک اللَّه إلی النساء فَاجِلْسی مَعهُنّ فإنَّه لَیسَ عَلَی النساء قِتالٌ».

«در راه حمایت از اهل بیتِ من به پاداش نیک نایل شوید، خدا تو را مشمول رحمت خویش قرار دهد، به سوی زنان در خیمه ها بازگرد و در کنار آنان بیاسا؛ زیرا جهاد از زنان برداشته شده است».

امّ وهب به خیمه ها نزد زنان بازگشت [1].

عبداللّه کلبی- که در جناح راست سپاه قرار داشت- کارزار سختی را آغاز نمود و تعدادی از سپاه دشمن را به هلاکت رساند و سپس هانی بن ثُبَیت حضرمی و بُکیر بن حی تیمی، وی را به شهادت رساندند[2].

آن گاه که جناح راست و چپ سواره نظام و پیاده نظام سپاه دشمن، بر یاران امام حسین علیه السلام یورش بردند و جنگ بسیار سختی میان آنان درگرفت و بیشتر یاران ابا عبداللَّه علیه السلام از پا درآمدند و اندک بودن سپاه حضرت نمودار شد و گرد و غبار میدان فرو نشست، همسر عبداللَّه کلبی از خیمه خارج و به سوی شوهر روانه شد و بالین سر او نشست و خاک و خون از چهره اش پاک کرد و می گفت: بهشت گوارایت باد! از خدایی که بهشت را روزی تو گردانده مسئلت دارم مرا نیز در کنار تو قرار دهد. در این اثنا شمر به غلامش رستم فرمان داد با همان عمود بر سر آن زن بکوبد، او نیز چوب را محکم بر سر او فرود آورد و سرش را شکافت و در همان مکان جان داد[3].

پی نوشت ها

[1]  ارشاد: 2/ 101

[2] تاریخ طبرى: 3/ 325

[3] تاریخ طبرى: 3/ 326

منبع: یاران خورشید؛ ص147 , غلامرضا بهرامی

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

متوکل یک سر مغنّیه [1]دارد. یک وقتی با او کار داشت و سراغ او را گرفت. گفتند نیست. گفت کجاست؟ گفتند به مسافرت رفته است. بعد از مدتی که آمد، متوکل از او سؤال کرد: کجا رفته بودی؟ جواب داد: برای زیارت به مکه رفته بودم. متوکل گفت: الآن که وقت زیارت مکه نیست؛ نه ماه ذی الحجه است که وقت حج باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد، و اصرار کرد که باید بگویی کجا رفته بودی. بالأخره معلوم شد این زن به زیارت حسین بن علی رفته بود، که متوکل آتش گرفت، فهمید نام حسین را نمی شود فراموشاند.

پی نوشت

[1] سر مغنّیه یعنى یک خانم خواننده رقاصه که سایر رقاصه‏ ها را تهیه مى ‏کند و رئیس آنهاست.

منبع: مجموعه آثار استاد شهید مطهری (حماسه حسینی(1 و 2)، ج 17، ص: 32

 

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

او مانند پدر خود عروه، یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و پیری سالخورده بود. او و پدرش از شخصیت های بنام شیعه تلقی می شدند. هانی در جنگ های سه گانه امیرالمؤمنین علیه السلام (جمل، صفّین و نهروان)در رکاب آن حضرت حضور داشت.

ابن سعد در طبقات می گوید: روزی که هانی به شهادت رسید، نود و چند سال از عمر شریف او می گذشت و برخی سنّ او را کمتر ذکر کرده اند. او با کمک عصایی نوک فلزی راه می رفت و این همان عصایی بود که ابن زیاد وی را با آن کتک زد.

مسعودی در مروج الذهب روایت کرده که: هانی، بزرگ قبیله مراد و رئیس آن به شمار می آمد و هر گاه سوار بر مرکب می شد، چهار هزار تن سواره نظام زره پوش و هشت هزار تن پیاده در رکابش حاضر بودند و اگر هم پیمانان وی از قبیله کنده به او می پیوستند، تعدادشان به سی هزار سواره نظام زره پوش می رسید[1].

طبری گفته است: وقتی مَعْقِل جاسوس ابن زیاد ماجرای شریک بن اعور و حضور مسلم را نزد هانی به عبیداللّه گزارش داد، ابن زیاد در پی هانی فرستاد. هانی نزد وی آمد و تصور نمی کرد عبیداللَّه او را به قتل می رساند، بر او وارد شد و ابن زیاد بدو گفت:

«این احمق، با پای خود به استقبال مرگ آمده است».

هانی گفت: ای امیر! منظورت از این سخن چیست؟

عبیداللَّه از ماجراهایی که در خانه وی رخ داده بود، جویا شد و او همه را انکار می کرد، مَعْقِل را نزدش حاضر کرد، تا چشم هانی به مَعْقِل افتاد، او را شناخت و دانست که وی جاسوس عبیداللَّه بوده است، از این رو، به آن ماجراها اعتراف کرد و به ابن زیاد گفت: فرد مسلمانی بر من وارد شده، آیا او را از خانه ام بیرون کنم؟

عبیداللَّه با عصا بر صورت هانی کوبید، نوک فلزی عصا خارج شد و به دیوار برخورد و ابن زیاد همچنان عصا را بر صورت هانی می زد تا بینی و پیشانی او را شکست. مردم صدای داد و فریاد آنها را شنیدند. مَذحِجیان دار الاماره را به محاصره درآوردند. شریح قاضی نزد مردم رفت و گفت: حادثه ای برای هانی رخ نداده، امیر او را به زندان افکنده و وی زنده است.

مردم گفتند: اگر او را زندانی کرده باشد، مهم نیست. در این هنگام هواداران مسلم بن عقیل از راه رسیده و دارالاماره را محاصره کردند، ولی همان گونه که گذشت، عوامل عبیداللَّه، آنها را پراکنده ساختند[2].

هانی را تا زمان دستگیری مسلم، نزد عبیداللَّه نگاه داشتند، سپس عبیداللَّه هر دو را به شهادت رساند و فرمان داد جنازه های آنان را در بازارها روی زمین بکشند.

هانی، روز ترویه سال 60 همراه با مسلم بن عقیل به شهادت رسید و مسلم توسط بُکیر بن حَمران شربت شهادت نوشید و پیکر او را از بلندای دارالاماره به زیر افکند. و هانی را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند که فریاد وامَذحِجا! سر می داد و می گفت: امروز از مَذحِجیان یار و یاوری ندارم! مَذحِجیان کجایند به دادم برسند؟

هنگامی دید کسی او را یاری نمی کند، دست خود را محکم کشید و آن را گشود و گفت: آیا یک عصا و کارد و سنگی نیز وجود ندارد تا انسان از خود دفاع کند. مأموران از هر طرف بر سرش ریختند و دست های او را محکم بستند، آن گاه بدو گفته شد:

گردنت را دراز کن.

هانی در پاسخ گفت: در این خصوص اهل سخاوت نیستم و شما را بر کشتن خود یاری نخواهم کرد. رشید تُرک غلام عبیداللَّه، ضربه ای بر هانی وارد ساخت، ولی کارگر نیفتاد. هانی گفت: بازگشتگاه همه ما نزد خداست، پروردگارا! به سوی رحمت و رضوان تو روانه ام. غلام با ضربتی دیگر وی را به شهادت رساند و سپس عبیداللَّه فرمان داد سرهای آن دو بزرگوار را توسط هانی وادعی و زبیر تمیمی، به دربار یزید ببرند.

به گفته سیره نویسان: زمانی که خبر شهادت هانی و مسلم به امام حسین علیه السلام رسید، حضرت مکرّر می فرمود:

«رحمهُ اللَّهِ عَلیهِما»

و سپس اشک از دیدگان مبارکش جاری شد.

 

پی نوشت ها

[1] مروج الذهب: 3/ 59

[2] تاریخ طبرى: 3/ 282

منبع: یاران خورشید؛ ص105 , غلامرضا بهرامی

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

یکی از طبیبان قدیمی می‌گفت: تابستان بود و بیماران به مطب من می‌آمدند و من آن‌ها را معاینه می‌کردم، نسخه قبلی را می‌گرفتم دوباره نسخه می‌دادم.

یکی از آن بیماران زنی بود، وقتی به او گفتم: نسخه قبلی کجاست؟ گفت: آن را جوشاندم و خوردم. گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بله. گفتم: حیف نانی که شوهرت به تو می‌دهد، زنان دیگر که آنجا بودند به او خندیدند و من برای او مجدداً نسخه نوشتم و گفتم: دواهای آن را بگیر بجوشان و بخور نه خود نسخه را.
وقتی بیماران همه رفتند، آخرین نفر حاج آخوند (پدر مرحوم راشد)آمد، بچه‌اش را دیدم و برایش نسخه‌ای نوشتم. مقداری در حق من دعا کردند پس از آن گفتند: می‌خواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمه‌ای که به آن زن گفتی و زن‌های دیگر خندیدند، قشنگ نبود و آن زن در میان بقیه زن‌ها شرمسار شد، من ناگهان مثل کسی که از خواب بیدار گردد به خود آمدم و متوجه شدم که چه بسیار از این شوخی‌ها که می‌کنیم و متلک‌ها که می‌گوییم، به خیال خودمان خوشمزگی می‌کنیم و توجه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.

با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

0
 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایه ای بود که طریق اهل بیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او می نشستم و مذاکره می نمودم. در شب جمعه ای به او گفتم: تو چه می گوئی در زیارت حسین علیه السّلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است. و هر ضلالت در آتش است من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود گفتم: چون سحر شود به نزد او می روم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل می کنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو می گفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟!

گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیت اهل بیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمی توانم توصیف کنم. او راه می رفت و اطراف او را هاله وار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن می کرد. پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفته اند کیست؟ گفتند: محمّد بن عبدالله خاتم النبیین است. پرسیدم که: این سوار که در جلو می رود کیست؟ گفتند: أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقه ای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمه زهراء. گفتم: آن جوان کیست؟ گفتند: حضرت حسن مجتبی. گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا می روند؟ گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شده به تیغ ستم، سید الشّهداء حسین بن علی به کربلا می روند.

آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعه هائی از آن به زمین می ریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است: أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیه السّلام فی لَیلَه الجُمُعَه؛ [1] آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه عالیه ای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمی کنم تا روح از بدنم مفارقت کند. [2]

رقعه هائی که از آسمان به زمین می آید برای امان زائر أباعبدالله علیه السّلام

مرحوم شیخ نوری گوید که: مرحوم طُرَیحی آخرِ این خبر را چنین نقل کرده است که: آن شیخ گفت: ناگاه دیدم رقعه هائی از بالا به زمین می ریزد. سؤال کردم که: چیست؟ گفتند که: این رقعه های امان است برای زوّار حسین علیه السّلام در شب جمعه. من یکی از آنها برای خود طلب کردم. گفتند: این رقعه ها حقّ تو نیست! تو می گوئی: زیارت حسین بدعت است! هرگز از این رقعه ها نخواهی یافت تا آنکه زیارت کنی حسین علیه السّلام را و اعتقاد کنی به فضل و شرافت او! پس من از خواب بیدار شدم و هراسان بودم، و در همان ساعت قصد زیارت سید خودم حسین علیه السّلام را نمودم.

پی نوشت ها

[1] [امان از جانب پروردگار است برای زائرین حسین علیه السّلام در شب جمعه از آتش دوزخ. مترجم ]

[2] بحار الأنوار، ج 45، ص 401

منبع: انوارالملکوت، ج‏1، ص: 272؛علامه تهرانی، محمد حسین

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

فقیه بزرگ، مرحوم حضرت آیت الله العظمی علامه سید محمدمهدی طباطبایی، معروف به بحرالعلوم، از علمای برجسته قرن سیزدهم بود، که به سال 1212 ه ق در عصر قاجاریه در نجف اشرف رحلت کرد، و در همانجا به خاک سپرده شد، در عصر این عالم ربانی گوشه هایی از حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام ویران شده بود و نیاز به نوسازی داشت، او از این ویرانی اطلاع یافت، با یک نفر معمار به دیدار سرداب مرقد رفتند، تا از نزدیک در مورد تعمیر، با معمار صحبت کنند. در این بین معمار نگاهی به قبر و نگاهی به علامه کرد و پرسید: «آقا! اجازه می فرمایید از شما سؤال کنم؟»

علامه فرمود: بپرس.

معمار گفت: «ما تاکنون خوانده و شنیده بودیم که حضرت عباس علیه السلام قامتی بلند داشت، به طوری که هر گاه بر اسب سوار می شد، و پا در رکاب می نهاد، زانوانش برابر گوش های اسب قرار می گرفت، بنابراین باید قبر آن حضرت طول بیشتری داشته باشد، ولی من می بینم صورت قبر کوچک است، آیا شنیده های من دروغ است، و یا کوچکی قبر علت دیگری دارد؟»

علامه به جای پاسخ، سر به دیوار نهاد و گریه شدید کرد، گریه طولانی و جانسوز او، معمار را نگران ساخت و عرض کرد: «آقای من چرا منقلب و گریان شدی، مگر من چه گفتم؟»

علامه فرمود: «شنیده های تو درست است، همان گونه که گفتی عباس علیه السلام قامتی بلند و رشید داشت، ولی سؤال تو مرا به یاد مصائب جانکاه عباس علیه السلام انداخت، زیرا به قدری پیکر مطهرش آماج تیر و شمشیر و نیزه قرار گرفت که به قطعاتی تبدیل شد آیا تو انتظار داری بدن حضرت عباس علیه السلام (با دست ها و سر بریده و اعضای قطع شده)قبری بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!»

 

منبع: محمدی اشتهاردی، محمد؛پرچمدار نینوا، صفحه 216

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 آیه الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه (1253 – 1337 ق)برای صله ارحام عازم یزد بود، یک قطعه کفن برای خودش خریده در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همه ی قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین علیه السّلام زیارت عاشورا را با تربت براطراف آن نوشته بود، در این سفر این کفن را با خودش به یزد می برد، در شب اول ورودش به یزد، در منزل یکی از دخترانش استراحت می کند، حضرت سیدالشهداء علیه السّلام به خوابش آمده می فرماید:
یکی از دوستان ما فوت کرده، در مزار یزد منتظر کفن است، ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
بیدار می شود و می خوابد، دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود، لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام «کریم سیاه» فوت کرده، او را غسل داده روی سنگ نهاده منتظر کفن هستند.
تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.
مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام «کریم سیاه» است، یک فرد معمولی، ولی عاشق امام حسین علیه السّلام بود، در هر کجا مجلسی به نام امام حسین علیه السّلام برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.


جرعه ای از کرامات امام حسین، ص 97.