راهب عرب
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
طاووس یمانى گوید: سالى به حج رفتم، خواستم میان صفا و مروه حج کنم؛ چون به کوه صفا رسیدم، جوانى را با جامهاى کهنه دیدم که آثار صالحان را در روى او مشاهده مىشد. چون چشمش بر کعبه افتاد، رو به آسمان کرد و گفت: «أنا عریان، کما ترى، أنا جائع کما ترى، فیما ترى یا من یَرى ولا یُرى». لرزه بر اعضاى من افتاد، نگاه کردم، دو طبق دیدم که از آسمان فرود آمد که دو پارچه بر آن نهاده شده بود. طبقها در پیش وى گذاشته شد. میوه هایى بر آن طبقها دیدم که هرگز مثل آن ندیده بودم. وى بر من نگریست و گفت: یا طاووس! گفتم: لبیک یا سیدى و تعجبم زیاد شد از آن که وى مرا شناخت. گفت:
تو را بدین حاجت هست؟ گفتم: به جامه حاجتم نیست؛ اما بدان چه که در طبق است آرى. وى مشتى از آن به من داد، من آن را بر طرف جامه احرام بستم. آن گاه وى، یکى از آن پارچهها را رداى خود ساخت و دیگرى را ازار خود کرد و آن کهنه که داشت به صدقه داد و روى بر مروه نهاد و مىگفت: «رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم وإنک أنت الأعزّ الاکرم»، من در عقب وى رفتم. شلوغى انبوه خلق میان من و او جدایى افکند. یکى از صالحان را دیدم و از او پرسیدم که آن جوان کیست؟ گفت: یا طاووس! تو او را نمىشناسى، او راهب عرب است، او مولانا زین العابدین على بن الحسین علیه السلام است.[i]
پی نوشت:
[i] . مصابیح القلوب، ص 128 و 129
منبع: کارگر، رحیم، داستانها و حکایتهاى حج، ص 21
- لینک منبع
تاریخ: یکشنبه , 28 اسفند 1401 (20:31)
- گزارش تخلف مطلب