امروز جمعه 11 آبان 1403 http://dastanquran.cloob24.com
0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

مرحوم سید مرتضی رحمه الله علیه آورده است:

 حضرت صادق آل محمد، به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام حکایت فرماید:

در زمان مولای متقیان، امام علی علیه السلام مدتی باران نازل نشد.
پس عده ای از أهل کوفه نزد امام امیرالمؤمنین، علی علیه السلام حضور یافته و ضمن اظهار ناراحتی از نیامدن باران، تقاضا کردند تا حضرت از درگاه خداوند، طلب نزول باران نماید.

امام علی علیه السلام خطاب به فرزندش حضرت أبا عبدالله الحسین سلام الله علیه کرد و فرمود: ای حسین! حرکت کن و برای این أهالی از درگاه خداوند متعال درخواست بارش باران نما.

حضرت أبا عبدالله الحسین طبق پیشنهاد پدر از جای برخاست و ایستاد؛ و پس از حمد و ثنای الهی، بر پیامبر خدا و بر اهل بیت گرامیش تحیت و درود فرستاد؛ و آن گاه اظهار داشت:

ای خداوندی که عطاکننده خیرات هستی، و برکات و رحمت هایت را مرتب بر ما می‌فرستی! امروز از آسمان، باران رحمت و برکت خود را بر ما بندگانت فرود فرست؛ و ما را از باران خیر و برکت سیراب گردان.
و تمام موجودات تشنه را کامیاب و سیراب گردان.
تا آن که ضعیفان خوشحال و دلشاد گردند.
و زمین های مرده سرسبز و زنده در آیند؛ و برکات را ظاهر نمایند.
پس ای پروردگار جهانیان! دعا و خواسته ما بندگانت را مستجاب و برآورده فرما.

همین که حضرت إبا عبدالله الحسین علیه السلام دعایش پایان یافت و آمین گفت، ناگهان ابرهای بسیاری در آسمان پدیدار شد و باران رحمت شروع به باریدن کرد و تمام مناطق را باران فرا گرفت. 

به طوری که بعضی از بیابان نشین های اطراف کوفه به خدمت امام علیه السلام وارد شدند و گفتند: بارش باران، تمام حوالی کوفه را فراگرفته؛ و تمام باغات و نهرها پر از آب گردیده است.

1

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

روایت است:
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرضکرد:

خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟

✔️حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!

حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود)قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی (حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)است.)رسید و در آنجا ایستاد.

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

مادر وی دختِ شلیل بن عبداللّه بجلی برادر جریر بن عبداللَّه بود که این دو برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده بودند.

شیخ مفید می گوید: وقتی مالک بن نسر کندی با شمشیر ضربتی بر سر مبارک امام حسین علیه السلام فرود آورد و او را ناسزا گفت! امام علیه السلام کلاهِ خود را انداخت و قطعه ای پارچه و کلاهی دیگر خواست و سر مبارک را با آن پارچه بست و کلاه را پوشید و بر آن عمّامه نهاد، شمر و همراهانش به جای خود بازگشتند.

پس از اندکی درنگ با همراهان خود بازگشت و اطراف حضرت حلقه زدند، عبداللَّه بن حسن که به سن بلوغ نرسیده بود از زنان حرم جدا شد و به سرعت خود را به عمو رساند و کنار حضرت ایستاد.

زینب کبری علیها السلام خود را به او رساند تا از رفتن وی جلوگیری کند، ولی نوجوان نپذیرفت. امام علیه السلام به خواهرش زینب فرمود: «إحْبِسیهِ یا اخَیه؛ خواهرم! عبداللَّه را با خود ببر و نگاه دار»، ولی عبداللَّه به شدت از این درخواست امتناع کرد و گفت: به خدا سوگند! از عمویم جدا نخواهم شد.

بحر بن کعب [1] با شمشیر بر حسین علیه السلام حمله ور شد، عبداللَّه نوجوان بر او بانگ زد: ای فرزند ناپاک! می خواهی عمویم را بکشی؟ بحر، شمشیر را بر حسین علیه السلام فرود آورد و عبداللّه دست خود را سپر کرد و دست مبارکش به پوست آویزان شد، صدا زد: یا امّاه! مادر کجایی؟ حسین علیه السلام، او را در آغوش کشید و فرمود:

«یابن أخی إصْبِر عَلی ما نَزَل بِک و احتَسِب فی ذلک الخیر، فإنَّ اللَّه یلحِقُک بآبائک الصالحین». [2]

«برادرزاده عزیزم! در آن چه برایت رخ داده صبر و شکیبایی کن و در انتظار پاداش نیک باش، خداوند تو را به نیای شایسته ات ملحق خواهد نمود».

آن گاه حسین علیه السلام دست های مبارکش را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:

«خدایا! این مردم را از باران رحمت و برکات زمین محروم گردان و اگر به آنان عمر طبیعی داده ای، به بلای تفرقه و پراکندگی مبتلایشان نما و هیچ گاه حُکام و فرمانروایان را از آنان خشنود نگردان، آنان ما را با وعده نُصرت و یاری به این دیار دعوت کردند، ولی سپس به جنگ با ما برخاسته و ما را قتل عام کردند».

ابوالفَرَج روایت کرده که: قاتل عبداللَّه، حرمله بن کاهن اسدی بوده است.

پی نوشت ها

[1]  وى از قبیله تیم بن ثعلبه بن عکابه بود. ابو مِخنَف روایت کرده که در فصل تابستان از دستان او خونابه بیرون مى‏آمد و در زمستان دستان او مانند چوب، خشک مى‏شدند. تاریخ طبرى: 3/ 333؛ کامل: 4/ 77

[2]  تاریخ الطبرى: 5/ 451

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

«اسلم فرزند عمرو غلام امام حسین علیه السلام و از ترکان دیلم (اطراف آذربایجان ایران)بود. البته در برخی منابع او را (واضح)گفته اند. 
در برخی از تواریخ آمده: امام حسین علیه السلام بعد از شهادت برادرش امام حسن مجتبی علیه السلام اسلم را که غلام بود خریداری کرد و به فرزندش علی بن الحسین علیه السلام بخشید. 
  
طبق نقل برخی از مورخان، وی مردی شجاع و قاری قرآن، دانای به زبان عربی و در مواقعی کاتب امام حسین علیه السلام بود و هنگامی که امام حسین علیه السلام از مدینه به مکه و از آنجا به کربلا حرکت کرد اسلم همراه آن حضرت بود. 
  
روز عاشورا از امام علیه السلام اذن میدان گرفت وآهنگ پیکار کرد. 
  
غلام پس از مبارزه ای شجاعانه و کشتن شماری از آن قوم تبهکار، سرانجام بر اثر جراحات بسیار بر زمین افتاد و با اندک توانی که در بدن داشت به سوی امام حسین علیه السلام اشاره کرد. 
فجاء الحسین علیه السلام فبکی و وضع خده علی خده؛ 
حضرت با سرعت به بالین وی آمد و دست در گردنش انداخت و صورت بر صورت او گذاشت و گریست. 
همان کاری که بالین جوان رشیدش علی اکبر علیه السلام کرد با اسلم این غلام کرد. 
غلام در آخرین لحظات جان دادن چشم گشود، با دیدن امام علیه السلام تبسمی کرد و در همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. 
  
در این صحنه کارزار شاهد هستیم که امام حسین علیه السلام امیر لشکر و سرور جوانان بهشت در هفت مورد به بالین شهدا وارد معرکه نبرد شد، و سه نوبت بالین چند نفر از خاندانش مثل برادش عباس علیه السلام، فرزندش علی اکبر علیه السلام، و فرزند برادرش قاسم و چهار نفر از یارانش چون مسلم بن عوسجه، و حربن یزید ریاحی، و جون بن حوی غلام سیاه، و بالین همین اسلم غلام ترک دیلم حاضر شد.» 1

اسلم معروف به غلام ترک که غلام حضرت سیدالشهداء علیه السلام و قاری قرآن بود.

وقتی روی زمین قرار گرفت و هنوز رمقی در بدن داشت امام علیه السلام سر او را در آغوش گرفت و صورت به صورتش گذاشت، اسلم تبسّمی کرد و گفت: من کجا و فرزند رسول خدا کجا که صورت به صورتم گذاشته است! و سپس روحش به آسمان پرکشید[2].


  
1- کتاب اصحاب امام حسین علیه السلام از مدینه تا کربلا به قلم استاد سید اصغر ناظم زاده قمی

[2] ابصار العین فى انصار الحسین علیه السلام: ص 85

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

 ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ ﭘﻨﺒﻪ ﻫﺎﻯ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﻛﺮﺩﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻡ ﺳﺠﺎﺩ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﭘﺮﺳﻴﺪﻧﺪ ﻛﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺛﺮ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺍﻧﺒﺎﻧﻬﺎﻯ ﻃﻌﺎﻡ ﻭ ﭼﻴﺰﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﺸﺖ ﺧﻮﺩ ﻣﻰ ﮔﺬﺍﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎنه ﺑﻴﻮﻩ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ ﻳﺘﻴﻢ ﻭ ﻓﻘﺮﺍ ﻭ ﻣﺴﺎﻛﻴﻦ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ ﺍﻳﻦ ﭘﻴﻨﻪ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺍﻭ ﭘﺪﻳﺪﺍﺭ ﺷﺪ. 

ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﻨﻮﺍﺭ، ﺝ 44 (ﺹ)189.
-قصه های تربیتی چهارده معصوم (علیهم السلام)

 

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

وی با ابوبکر از مادر شریک بود. نام مادرش «رَمْله» بوده است. ابوالفَرَج از حُمَید بن مسلم روایت کرده که گفت: نوجوانی چون پاره ماه به سمت ما آمد و شمشیری در دست و پیراهن و ردایی بر تن و کفش به پا داشت، خواست با شمشیر بر دشمن حمله بَرَد که بند یکی از کفش هایش پاره شد و فراموش نمی کنم که بند کفش چپ او بود، این نوجوان درنگی کرد تا بند کفش خود را ببندد که عمر بن سعد بن نُفیل ازدْی گفت: به خدا سوگند! بر او حمله ور خواهم شد، حُمید بن مسلم می گوید: من به او گفتم: سبحان اللَّه! می خواهی چه کنی؟! افرادی که از هر سو وی را به محاصره درآورده اند برای کشتنش کافی اند. ابن نُفیل در پاسخ، سخن خود را تکرار کرد، وقتی آن نوجوان سرش را برگرداند، با شمشیر بر سر او نواخت و از روی اسب به صورت روی زمین افتاد و فریاد زد: یا عمّاه! عموجان! مرا دریاب.

راوی می گوید: به خدا سوگند! حسین علیه السلام چون بازشکاری، خود را بالین آن نوجوان رساند و آن گاه به سان شیری خشمگین بر دشمن تاخت و با یک ضربت، دست عمر بن سعد نُفیل را از مرفق جدا ساخت که صدایش در میدان طنین افکند و از امام فاصله گرفت، سپاه عمر سعد برای نجات وی از دست امام حسین علیه السلام بر آن حضرت یورش بردند و جنگ به شدت درگرفت و قاسمِ نوجوان زیر سمّ ستوران جان داد. وقتی گرد و غبار میدان فرونشست، دیدم حسین علیه السلام بر بالین وی قرار دارد و او پاهایش را به زمین می ساید و حسین علیه السلام می گوید:

«بُعْداً لِقومٍ قَتلوک، و خَصْمَهُم فیک یوْمَ القِیامَه رَسُولُ اللَّه صلی الله علیه و آله».[1]

«از رحمت خدا دور باد گروهی که تو را به شهادت رساندند، رسول خدا روز قیامت با آنان دشمنی کند».

سپس فرمود:

«عَزّ (و اللَّه)عَلی عَمِّک أن تَدعوهُ فلایحیبک، اویجیبک فلا تَنفَعک إجابتُه، یوم کثُر واتِرَهُ وَ قَلَّ ناصِرَهُ».[2]

«به خدا سوگند! بر عمویت بسیار دشوار است که او را به یاری خود بخوانی ولی نتواند به تو پاسخ مثبت دهد و یا آن گاه که پاسخ دهد، سودی به حالت نداشته باشد، کمک خواهی ات مانند کسی است که کشته گان قومش زیاد و یاورانش اندک باشند».

سپس حسین علیه السلام آن نوجوان را به سینه گرفت و رهسپار خیمه ها شد. راوی گوید:

گویی می بینم که پاهای آن نوجوان به زمین کشیده می شد، پیکر او را کنار جنازه فرزندش علی اکبر قرار داد، پرسیدم: آن نوجوان کیست؟ گفتند: قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام است.[3]

برخی گفته اند: وقتی قاسم تنهایی و بی کسی عمویش را دید، از او اجازه نبرد خواست، حضرت به دلیل کم سنّی وی، به او اجازه میدان نداد، ولی او همواره بر خواسته اش پافشاری می کرد تا حضرت بدو رخصت داد، آن نوجوان به سان پاره ماه به میدان شتافت

پی نوشت ها

[1] مقاتل الطالبین: 93

[2] الارشاد: 2/ 106

[3] ارشاد: 2/ 108

منبع: یاران خورشید؛ ص39؛بهرامی غلامرضا

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:

فاطمه جان! روز قیامت هر چشمی گریان است، مگر چشمی که در مصیبت و عزای حسین گریسته باشد، که آن چشم در قیامت خندان است و به نعمت‌های بهشتی مژده داده می شود.

بحار الانوار، ج 44، ص 293

 

 

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

امام حسین علیه السلام دلاور مردی بود که شجاعت و شهامتش دوست و دشمن را به حیرت آورده بود. حماسه آفرینی های آن حضرت در جنگ های جمل و صفین و نهروان زبانزد خاص و عام بود. عبداللَّه بن قیس از دلاوری های امام حسین علیه السلام در جنگ صفین چنین گزارش کرده است:

در نبرد صفین در میان لشکر علی علیه السلام و در رکاب آن حضرت بودم.

ابوایوب سلمی از فرماندهان معاویه به کمک نیروهای خود بر آب فرات مسلّط شده و آن را به روی ما بست.

لشکریان علی علیه السلام از شدت عطش به آن حضرت شکایت کردند.

امیرالمؤمنین علیه السلام نیز برای باز پس گیری آب فرات عده ای را فرستاد، امّا آنان ناامید برگشتند.

مولای متقیان علیه السلام از گرفتاری پیش آمده به شدت ناراحت شد. در آن حال امام حسین علیه السلام عرضه داشت:

«امضی الیه یا ابتاه؟»؛ پدر جان! آیا من برای باز کردن راه آب بروم؟» علی علیه السلام فرمود: «پسرم! برو.»

حضرت سیدالشهدا علیه السلام به همراه عده ای به نیروهای دشمن حمله کرده و آنان را از فرات دور ساخت و خیمه اش را در کنار آب برافراشت و عده ای را برای حفاظت از آب گمارد.

آنگاه نزد پدر بزرگوارش آمد و پیروزی خویش را مژده داد. امّا علی علیه السلام از شنیدن بازگشایی راه آب به گریه افتاد. به امام گفته شد: یا علی! چرا گریه می کنید؟! این اولین پیروزی است که در این جنگ به برکت حسین علیه السلام به دست آمد امام فرمود: بلی درست است، امّا من به یاد عاشورا افتادم که حسینم با لب تشنه به شهادت می رسد و از شدّت ظلم اسب او شیهه می کشد و می گوید: ای وای از دست امتی که فرزند دختر پیامبرشان را کشتند.[1]

منبع: پاک نیا، عبد الکریم؛ ویژگی های امام حسین (ع)، الخصائص الحسینیه، ص: 72

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

سوال 1:
مادر حضرت رقیه که بود؟ و آیا در کربلا حضور داشت؟
پاسخ:
مادر حضرت رقیه، مطابق بعضی از نقلها، «ام اسحاق» نام داشت که قبلا همسر امام حسن علیه السلام بود؛ و آن حضرت در وصیت خود به برادرش امام حسین علیه السلام سفارش کرد که با ام اسحاق ازدواج کند، و فضایل بسیاری را برای آن بانو برشمرد [ابصارالعین فی انصار الحسین صفحه 368]
بعد از ولادت حضرت رقیه، ام اسحاق بیمار شد و دیری نپایید که از دنیا رفت [ السیده رقیه صفحه 24]
سوال 2:
مداحان و سخنرانان می گویند: در خرابه شام رقیه یاد پدرش را کرد و همه به گریه افتادند و صدای آنان به یزید رسید. حال سوال اینجاست که چگونه صدا، از داخل خرابه به قصر رسیده است؟ یعنی یزید داخل خرابه بوده است؟! آیا این دروغ نیست؟!
پاسخ:
معاویه در حال ساخت قصری به نام کاخ خضرا بود، برای همین خانه هایی را خرید تا قصر را بنا کند
یکی از این خانه ها متعلق به پیر زنی بود که حاضر به فروش خانه ی خود نبود و می گفت می خواهم در همین جا زندگی کنم و بعد از مرگم نیز قبرم درون خانه ام باشد.
معاویه دستور داد خانه را خراب کنید، اما عمرو عاص مخالفت کرد و گفت:
"عرب همیشه در آرزوی حاکمی عادل بوده و تو می توانی از این فرصت استفاده تبلیغاتی کنی؛ به این صورت که قصر را بسازی و آن خانه را خراب نکنی. آنوقت هرکه از درب قصر وارد شود اولین سوالی که برایش پیش می آید این است که این خانه ی خرابه در وسط قصر چه می کند و ما به او پاسخ می دهیم که عدالت ما به ما اجازه ی خراب کردن خانه ی پیر زن را نمی دهد "
این جریان اتفاق می افتد و بعد از مدتی پیر زن از دنیا می رود و معاویه باز هم آن خانه را خراب نمی کند.
در زمان یزید با وجودی که این خانه به خرابه تبدیل شده باز هم این نیرنگ ادامه پیدا می کند
زمانی که اسرا را به شام می آورند، در آن خرابه قرار می دهند و آن خرابه داخل حیاط قصر بوده است


[منبع:کتاب ریحانه کربلا - نوشته عبدالحسن نیشابوری- صفحه101 به نقل از کتاب صفریه جلد 2 صفحه 42 – با اندکی تصرف]

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺻﻌﺼﻌﻪ ﺑﻦ ﺻﻮﺣﺎﻥ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﭙﺎﻩ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺳﭙﺎﻩ ﺷﺎﻡ ﺻﻒ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻛﻪ ﻣﺮﺩﻯ ﺑﻨﺎﻡ ﻛﺮﻳﺐ ﺑﻦ ﺻﺒﺎﺡ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺳﭙﺎﻩ ﺷﺎﻡ ﺷﺠﺎﻋﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻃﻠﺒﻴﺪ، ﺍﺯ ﺳﭙﺎﻩ ﻋﺮﺍﻕ ﻣﺮﺗﻔﻊ ﺑﻦ ﻭﺿﺎﺡ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻛﻪ ﻛﺮﻳﺐ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺷﻬﻴﺪ ﻧﻤﻮﺩ، ﺩﻭﻣﻰ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﺪﺳﺖ ﻛﺮﻳﺐ ﺷﻬﻴﺪ ﺷﺪ، ﻭ ﺳﻮﻣﻰ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﻛﺸﺖ ﻭ ﺟﻨﺎﺯﻩ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﻫﻢ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﻟﺎﻯ ﺟﻨﺎﺯﻩ‌ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻃﻠﺒﻴﺪ، ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺧﻮﺩ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻭﺍﻯ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﻯ ﻛﺮﻳﺐ ﻣﻦ ﺗﺮﺍ ﺍﺯ ﻏﻀﺐ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺳﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺑﺴﻨﺖ ﭘﻴﻐﻤﺒﺮ ﺩﻋﻮﺕ ﻣﻴﻜﻨﻢ، ﻭﺍﻯ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﻯ ﻛﺮﻳﺐ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﭘﺴﺮ ﻫﻨﺪ ﺟﮕﺮ ﺧﻮﺍﺭ ﺗﺮﺍ ﺩﺍﺧﻞ ﺁﺗﺶ ﻛﻨﺪ، ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺣﻀﺮﺕ ﮔﻔﺖ:
ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺳﺨﻨﻬﺎ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻨﻴﺪﻩ‌ﺍﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻨﻬﺎ ﺍﺣﺘﻴﺎﺝ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﮔﺮ ﻣﺎﻳﻞ ﺑﻪ ﺟﻨﮓ ﻫﺴﺘﻰ ﺟﻠﻮ ﺑﻴﺎ.
ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ((ﻟﺎ ﺣﻮﻝ ﻭ ﻟﺎ ﻗﻮﻩ ﺍﻟﺎ ﺑﺎﻟﻠﻪ))ﻭ ﺑﻪ ﺁﺭﺍﻣﻰ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺿﺮﺑﻪ ﻛﺮﻳﺐ ﺭﺍ ﺑﺰﻣﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ، ﺳﭙﺲ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻃﻠﺒﻴﺪ ﻛﻪ ﺣﺎﺭﺙ ﺑﻦ ﻭﺩﺍﻋﻪ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﺪ ﺑﺎﺯ ﻣﺒﺎﺭﺯ ﻃﻠﺒﻴﺪ ﻛﻪ ﻛﺴﻰ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﻧﺮﻓﺖ.
ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﻯ ﺑﻠﻨﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ((ﺍﻟﺸﻬﺮ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﺑﺎﻟﺸﻬﺮ ﺍﻟﺤﺮﺍﻡ ﻭ ﺍﻟﺤﺮﻣﺎﺕ ﻗﺼﺎﺹ ﻓﻤﻦ ﺍﻋﺘﺪﻯ ﻋﻠﻴﻜﻢ ﻓﺎﻋﺘﺪﻭﺍ ﻋﻠﻴﻪ ﺑﻤﺜﻞ ﻣﺎ ﺍﻋﺘﺪﻯ ﻋﻠﻴﻜﻢ ﻭ ﺍﺗﻘﻮﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺍﻋﻤﻠﻮﺍ ﺍﻥ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻊ ﺍﻟﻤﺘﻘﻴﻦ))
ﺳﭙﺲ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻭﺍﻯ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﻯ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﻤﻴﺪﺍﻥ ﺑﻴﺎ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺎﻛﺸﺘﻪ ﻧﺸﻮﻧﺪ.
ﻋﻤﺮﻭ ﻋﺎﺹ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﻏﻨﻴﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎﺭ، ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﻋﺮﺏ ﺭﺍ ﻛﺸﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻏﻠﺒﻪ ﻛﻨﻰ،
ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻯ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﻯ ﻋﻤﺮﻭ ﻣﻴﺨﻮﺍﻫﻰ ﻣﻦ ﻛﺸﺘﻪ ﺷﻮﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺑﺨﻠﺎﻑ ﺑﺮﺳﻰ؟ ﺑﺮﻭ ﻛﻪ ﻣﻦ ﻓﺮﻳﺐ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﻤﻴﺨﻮﺭﻡ.


ﻣﺪﺭﻙ: ﻛﺘﺎﺏ ﻭﻗﻌﻪ ﺻﻔﻴﻦ ﺹ 315

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


«گویند اسکندر وارد شهری شد، و روی سنگ قبرها را خواند، دید همه در سن جوانی مرده اند و مرده ها بیش از سی سال نداشتند.

پیرمردی را پیدا کرد و گفت: من با همه جهانگردی که داشتم، شهری مثل شهر شما ندیده ام، بگو چرا در این شهر همه جوان مرده اند؟

پیرمرد گفت: ما دروغ و تظاهر در زندگی نداریم و چون کسی که شصت سال عمر کرده، 30 سال آن را خواب بوده، پس در واقع 30 سال عمر مفید داشته است و ما نیز همان واقعیت را می نویسیم!».1

1. سید مهدی شمس الدین، جوانه های جوان، ص 482.