امروز یکشنبه 09 اردیبهشت 1403 http://dastanquran.cloob24.com
0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

جمعی در محضر امام صادق علیه صلوات الله الرازق نشسته بودند. سخن از شیعه و پیروان خاندان رسالت به میان آمد.
امام (علیه السلام)فرمود: پیروان ما در لحظات آخر عمر، چیزهایی را می بینند که چشمها با دیدن آن، روشن می گردد و شاد می شوند)).
یکی از حاضران پرسید: چه چیز را می بینند؟ این سؤال را ده بار تکرار کرد و اصرار داشت تا امام به او پاسخ دهد ولی امام صادق (علیه السلام)هر بار در پاسخ او می فرمودند: می بینند.
سرانجام امام (علیه السلام)آن شخص سؤال کننده را صدا زد و فرمود: گویا اصرار داری تا بدانی چه چیز را می بینند؟ عرض کرد: آری. قاطعاً. سپس گریه کرد.
امام (علیه السلام)به حال او رقت کرد و فرمود: آن دو نفر را می بینند! آن شخص با اصرار پرسید: کدام دو نفر را؟ امام (علیه السلام)فرمود: پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)و علی (علیه السلام)را می بینند. هیچ مؤمنی نیست مگر این که در لحظات آخر عمر، این دو بزرگوار را خواهد دید که آن دو بزرگوار به او بشارت می دهند.
آنگاه فرمود: این مطلب را خداوند در قرآن، بیان کرده است، حاضران پرسیدند: خداوند در کجا و کدام سوره بیان فرموده است؟
امام صادق (علیه السلام)فرمود: در سوره یونس آنجا که می فرماید: الذین آمنوا و کانوا یتقون لهم البشری فی الحیوه الدنیا و فی الآخره**یونس/ 64 63، ترجمه: همان ها که ایمان آوردند و پرهیزگار بودند در زندگی دنیا و در آخرت شاد و مسرورند. *** (بشارت دنیا آنان، همان حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم)و علی (علیه السلام)در لحظات آخر عمر آنهاست که بربالین آنان حاضر گشته و آنها را شاد و مسرور می سازد

**ر.ک: حکایت های شنیدنی 5/ 164 163 به نقل از: تفسیر نور الثقلین 2/ 110. تفسیر نمونه 8/ 340. ***.)

 

0

بسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

فضل بن ابی قره گوید: به امام صادق علیه السلام عرض کردم: یابن رسول الله! برخی از مردم می گویند: در آمد معلم (قرآن)حرام و پلید است.
امام علیه السلام فرمود: دروغ می گویند دشمنان خدا. آنان بدین وسیله می خواهند تا فرزندانشان را از آموزش قرآن محروم سازند (و از این حرفشان تنها بهانه ای بیش نیست). اگر شخصی به معلم (قرآن)فرزند خویش مبلغی معادل دیه و خونبهای فرزندش را نیزبپردازد، برای معلم مباح و جایز خواهد بود.


** ر. ک: من لا یحضره الفقیه 3 / 99. باب المعایش و المکاسب و الفوائد و الصناعات،ح 32.***

 

0


 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

حاج حسین مجروح شیمیایی بود

کمیسیون پزشکی تصویب کرد که برای درمان بره خارج از کشور

حاجی مخفیانه با پزشک معالج خودش تماس گرفت

ازش خواست صادقانه با او در موردی بیماری اش صحبت کنه

دکتر گفت: هیچ درمانی برا بیماریش وجود نداره و اعزامش بی فایده است

حاج حسین هم بلافاصله با مسئولین مربوطه تماس گرفت و گفت:

حاضر نیستم بیت المال رو صرف کاری کنین که نتیجه نداره.

                       خاطره ای از زندگی شهید حاج حسین محمدیانی

                       راوی: عموی شهید

                       منبع: کتاب حافظان بیت المال، صفحه 145

0


ﺑِﺴْﻢِ ﺍﻟﻠّﻪِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣْﻤﻦِ ﺍﻟْﺮﱠﱠﺣﻴﻢْ


ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)(ﺍﺯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺧﺪﺍ ﺑﻮﺩ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻗﻮﻡ ﺧﻮﺩ، ﺑﻪ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺭ ﺍﻭﺍﺧﺮ ﻋﻤﺮ)ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺪﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻭﺣﯽ ﺷﺪ: (ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ، ﻭﺻﯽ ﻭ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﮐﻦ).
ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﭼﻨﺪﻳﻦ ﻓﺮﺯﻧﺪ (ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﻣﺨﺘﻠﻒ)ﺩﺍﺷﺖ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﭘﺴﺮﺍﻧﺶ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﺰﺩ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﺑﻪ ﺳﺮ ﻣﯽ‌ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ (ﮐﻪ ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩ)ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺖ.
ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻭﺣﯽ ﻣﺬﮐﻮﺭ، ﻧﺰﺩ ﺁﻥ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: (ﺧداوند ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻧﻢ، ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭﺻﯽ ﻭ ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﻫﻢ).
ﻫﻤﺴﺮ ﺩﺍﻭﺩ: ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻭﺻﯽ، ﭘﺴﺮ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ. ﺩﺍﻭﺩ: ﻣﻦ ﻧﻴﺰ، ﻗﺼﺪﻡ ﻫﻤﻴﻦ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﻋﻠﻢ ﺣﺘﻤﯽ ﺧﺪﺍ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﮐﻪ ﻭﺻﯽ ﻣﻦ (ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ)(ﭘﺴﺮ ﺩﻳﮕﺮﻡ)ﻫﺴﺖ.
ﺍﺯ ﺳﻮﯼ ﺧﺪﺍ ﻭﺣﯽ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﺷﺪ ﮐﻪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺭﺳﻴﺪﻥ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﺷﺘﺎﺏ ﻧﮑﻦ. ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻭﺣﯽ، ﭼﻨﺪﺍﻥ ﻧﮕﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﺮﺍﻓﻌﻪ ﻭ ﻧﺰﺍﻉ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺣﻀﻮﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺁﻣﺪﻧﺪ، ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻳﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻣﯽ‌ﺑﺎﺷﺪ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩ: ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﮐﻦ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﮕﻮ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﺰﺍﻉ ﺍﻳﻦ ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ، ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺻﺤﻴﺢ ﮐﻨﺪ ﺍﻭ ﻭﺻﯽ ﺗﻮ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ.
ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺧﻮﺩ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﮔﻔﺖ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ، ﺟﺮﻳﺎﻥ ﺩﻋﻮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﭼﻨﻴﻦ ﺑﻴﺎﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ: ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎﯼ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺑﻪ ﻣﻴﺎﻥ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﻣﻦ ﺻﺪﻣﻪ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ: ﻣﻦ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻴﻮﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﺯﺭﺍﻋﺖ ﺍﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ.

ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﻫﻴﭽﮑﺪﺍﻡ ﺳﺨﻨﯽ ﻧﮕﻔﺖ، ﺟﺰ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻉ)ﮐﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ (ﺻﺎﺣﺐ ﺑﺎﻍ ﺩﺭﺧﺖ ﺍﻧﮕﻮﺭ)ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﺍﯼ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ! ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ، ﭼﻪ ﻭﻗﺖ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ ﺗﻮ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ؟). ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ: ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻧﺪ. ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ: (ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ)ﺍﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ، ﻣﻦ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ‌ﻫﺎ ﻭ ﭘﺸﻢ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺗﻮ، ﻣﺎﻝ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ (ﺯﻳﺮﺍ ﺩﺍﻣﺪﺍﺭ ﺩﺭ ﺷﺐ، ﻟﺎﺯﻡ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﻭ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﮐﻨﺪ).
ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﺑﻪ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﻏﺪﺍﺭ ﺑﺪﻫﺪ؟ ﺑﺎ ﺍﻳﻨﮑﻪ ﻋﻠﻤﺎﯼ ﺑﻨﯽ ﺍﺳﺮﺍﺋﻴﻞ ﭘﺲ ﺍﺯ ﻗﻴﻤﺖ ﮔﺬﺍﺭﯼ ﻭ ﺳﻨﺠﺶ ﺩﺭﻳﺎﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﻗﻴﻤﺖ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻫﺎﯼ ﺻﺎﺣﺐ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻗﻴﻤﺖ ﺍﻧﮕﻮﺭ (ﺁﻥ ﺳﺎﻝ)ﺑﺎﻍ ﺍﺳﺖ.
ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ: ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺧﺘﻬﺎﯼ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﺯ ﺭﻳﺸﻪ، ﻗﻄﻊ ﻭ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻧﺸﺪﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻣﻴﻮﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺑﺎﺭ ﻣﯽ‌ﺩﻫﻨﺪ.
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﻭﺣﯽ ﮐﺮﺩ، ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺻﺤﻴﺢ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺣﺎﺩﺛﻪ، ﻫﻤﺎﻥ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻉ)ﺍﺳﺖ، ﺍﯼ ﺩﺍﻭﺩ! ﺗﻮ ﭼﻴﺰﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻭ ﻣﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺭﺍ (ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﺕ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﯼ، ﺟﺎﻧﺸﻴﻦ ﺗﻮ ﮔﺮﺩﺩ، ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ، ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻉ)ﻭﺻﯽ ﺗﻮ ﺷﻮﺩ).
ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ (ﻉ)ﻧﺰﺩ ﻫﻤﺴﺮ ﻣﻮﺭﺩ ﻋﻠﺎﻗﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: (ﻣﺎ ﭼﻴﺰﯼ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻴﻢ ﻭ ﺧﺪﺍ ﭼﻴﺰ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ، ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﯽ‌ﺧﻮﺍﻫﺪ، ﻭﺍﻗﻊ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ، ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻟﻬﯽ ﺗﺴﻠﻴﻢ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﻫﺴﺘﻴﻢ.)
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺍﻣﺎﻡ ﺻﺎﺩﻕ (ﻉ)ﭘﺲ ﺍﺯ ﺑﻴﺎﻥ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ، ﻓﺮﻣﻮﺩ: (ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻭﺻﻴﺎﺀ ﻧﻴﺰ ﻫﻤﻴﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺍﺳﺖ، ﺁﻧﻬﺎ ﺣﻖ ﻧﺪﺍﺭﻧﺪ ﺍﺯ ﺍﻣﺮ ﺧﺪﺍ ﺗﺠﺎﻭﺯ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ ﻭ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﻣﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺻﺎﺣﺒﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮﯼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺑﺎﺏ ﺍﻥ ﺍﻟﺎﻣﺎﻣﺔ (ﻉ)ﻋﻬﺪ ﻣﻦ ﺍﻟﻠﻪ … ﺣﺪﻳﺚ 3، ﺹ 278، ﺝ 1
داستان های اصول کافی

امام باقر علیه السلام:
حُبُّنا أهلَ البیتِ نِظامُ الدِّینِ
دوست داشتن ما خاندان، رشته دین است
بحار الأنوار: ج75، ص183، ح8
0


بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻳﻪ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺣُﺠﺮﺑﻦ ﻋَﺪﻯ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺧﺎﺹ ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻳﻢ، ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺭﺍﻩ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺳﺆ ﺍﻝ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ ﺣﺠﺮﺑﻦ ﻋﺪﻯ ﻛﻴﺴﺖ؟
ﻣﻘﺪﺍﺭﻯ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮔﻔﺘﻢ، ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﻮﻗﻌﻰ ﻛﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺻﻠﺤﻨﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺷﺮﻃﻬﺎ ﻭ ﻣﺎﺩّﻩ ﻫﺎﻯ ﺁﻥ ﺍﻳﻦ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﻌﺎﻭﻳﻪ ﺣُﺠﺮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﻧﻜﻨﺪ.
ﻭﻗﺘﻰ ﻭﺍﺭﺩ ﺯﻳﺎﺭﺗﮕﺎﻩِ ﺣُﺠﺮ ﺷﺪﻳﻢ، ﻳﻚ ﻗﻔﺴﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻛﺘﺎﺑﻰ ﺩﻩ ﺟﻠﺪﻯ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ((ﻭﺍﻋْﻠﻤﻮﺍ ﺍَﻧّﻰ ﻓﺎﻃﻤﻪ))ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺟﻠﺪﻫﺎﻯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻡ، ﺩﺭ ﻛﻤﺎﻝ ﺗﻌّﺠﺐ ﻓﺼﻞ ﻭ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﻯ ﺁﻣﺪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻟﺎﺗﻰ ﺍﺯ ﺣﺠﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺣﺠﺮ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ: ((ﺍﻗﻄﻌﻮﺍ ﺭﺍﺀﺳﻰ ﻓﻮﺍﻟﻠّﻪ ﻟﺎ ﺍَﺗﺒّﺮﺀُ ﻣﻦ ﻋﻠﻰ ﺍﺑﻦ ﺍﺑﻰ ﺍﻃﺎﻟﺐ))ﺍﮔﺮ ﮔﺮﺩﻧﻢ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﺰﻧﻴﺪ، ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻗﺴﻢ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﻋﻠﻰّ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﺑﺮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﻛﺮﺍﻣﺘﻰ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ.
-خاطرات آیت الله محسن قرائتی

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺭﻭﺯﻯ ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ، ﻛﻠﺎﻫﻰ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺖ، ﭼﻮﻥ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺷﺪ ﺑﻌﻨﻮﺍﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻛﻠﺎﻩ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﺮﺩ، ﺣﻀﺮﺕ ﻣﻮﺳﻰ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺗﻮ ﻛﻴﺴﺘﻰ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺑﻠﻴﺲ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻡ ﺑﭙﺎﺱ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﻘﺎﻭﻡ ﻭ ﺗﻘﺮﺏ ﺗﻮ ﻧﺰﺩ ﺧﺪﺍ ﺗﺮﺍ ﺳﻠﺎﻡ ﻛﻨﻢ، ﺣﻀﺮﺕ ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺩﺍﺷﺘﻰ ﭼﻴﺴﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻮﺳﻴﻠﻪ ﺁﻥ ﺩﻟﻬﺎﻯ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺭﺍ ﻣﻴﺮﺑﺎﻳﻢ، ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﻛﺪﺍﻡ ﻋﻤﻞ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻟﺎﺩ ﺁﺩﻡ ﺁﻧﺮﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻨﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﭼﻴﺮﻩ ﻣﻴﺸﻮﻯ؟ ﮔﻔﺖ: ﺯﻣﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺧﻮﺩ ﭘﺴﻨﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﻭ ﻋﻤﻞ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺷﻤﺎﺭﺩ ﻭ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻛﻨﺪ.
ﻳﺎ ﻣﻮﺳﻰ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﻪ ﭼﻴﺰ ﺑﻴﻢ ﻣﻴﺪﻫﻢ:
ﺑﺎ ﺯﻥ ﺍﺟﻨﺒﻰ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﻜﻦ ﭼﻮﻥ ﻫﻴﭻ ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺧﻠﻮﺕ ﻧﻤﻴﻜﻨﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻓﺘﻨﻪ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯﻡ، ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﻬﺪ ﻭ ﭘﻴﻤﺎﻥ ﺑﺴﺘﻰ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻔﻮﺭﻳﺖ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻩ، ﻭ ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﻟﺖ ﺻﺪﻗﻪ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻛﺮﺩﻯ ﺑﺰﻭﺩﻯ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﻣﺼﺮﻓﺶ ﺑﺮﺳﺎﻥ ﻭ ﺍﻟﺎ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﻣﻴﺴﺎﺯﻡ.


ﻣﺪﺭﻙ: ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻭﺭﺍﻡ ﺹ 73
قصه های اسلامی و تکه های تاریخی

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 

در کلمه طیبه از مرحوم حاج شیخ جعفر شوشتری(ره)نقل کرده که:

حاکم بروجرد روزی به دیدن عالم جلیل سید مرتضی پدر سید مهدی بحرالعلوم رفت. و در مراجعت چون به صحن خانه رسید، بحرالعلوم را که در آن وقت به حسب سن در شمار اطفال محسوب می‏ شد ملاقات کرد. ایشان را به حاکم شناسانید. حاکم ایستاد و اظهار محبت و مهربانی زیادی نمود و رفت.

پس سید به والدش عرض کرد: باید مرا از این شهر بیرون بفرستی که می‏ ترسم هلاک شوم.

فرمود: چرا؟

گفت:به جهت آنکه از ساعتی که حاکم به من اظهار مهربانی کرد قلبم را مایل به او می ‏بینم و آن بغضی که باید نسبت به حاکم اظهار داشته باشم نمی ‏بینم دیگر در اینجا نباید ماند.

پس همین سبب هجرت ایشان از آن بلد شد از برکت این تقوی به مقامی رسید که فقیه اکبر شیخ جعفر کاشف الغطاء خاک کفش او را به حنک عمامه ‏اش می ‏مالید.

(منتخب التواریخ،ص196،197)

منبع: مردان علم در میدان عمل، سید نعمت الله حسینی، دفتر انتشارات اسلامی(وابسته به جامعه مدرسین حوزه علمیه قم)، جلد 1.

 

0
 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

محمد بن عباس می‏گوید: ما چند نفر کنار یکدیگر در مورد مقامات امام حسن عسکری علیه ‏السلام صحبت می‏ کردیم، یکی از ناصبی‏ها، گفتار ما را به مسخره گرفت و گفت: «من بدون مرکب، نوشته ‏ای را برای آن حضرت می‏نویسم، اگر او پاسخ سؤالهای مرا داد، حقانیت او را می‏ پذیرم.»  

پس وی سؤالهای خود را در نامه‏ای نوشت، ما نیز مسئله ‏های خود را در نامه ‏ای نوشتیم و به سوی آن حضرت فرستادیم. امام حسن عسکری علیه ‏السلام پاسخ مسائل همه ‏ی ما را در جواب نامه‏ اش داد و در نامه‏ ی مربوط به ناصبی، علاوه بر پاسخ به مسائل او، نام او و نام پدر او را نیز نوشته بود.  
وقتی که آن مرد ناصبی، جواب نامه‏اش را دید، متعجب و حیرت‏زده گردید به طوری که از هوش رفت.  
پس از به هوش آمدن، حقانیت امام حسن عسکری علیه ‏السلام را پذیرفت و جزو شیعیان آن حضرت گردید. [1].

(1)مناقب آل بی طالب.

منبع: عجایب و معجزات شگفت انگیزی از امام حسن عسگری (علیه السلام)،تهیه و تنظیم: واحد تحقیقاتی گل نرگس،چاپ چهارم،1386،صص503-504.

امـام حسن عسگری علیه السلام:

قبیح ترین و زشت ترین حالت و خصلت براى مؤمن آن حالتى است که داراى آرزوئى باشد که سبب ذلّت و خوارى او گردد

تحف العقول: ص 498 س 22، بحارالا نوار: ج 75، ص 374، ح 35

السلام علیک یا ابا الامام المنتظر
هشتم ربیع الاول، شهادت خورشید در بند
امام حسن عسگری (ع)تسلیت باد.

.

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ


مرحوم علاّ مه مجلسى به نقل از شیخ الطایفه مرحوم طوسى حکایت کند:
روزى حضرت سجّاد، امام زین العابدین علیه السّلام به عنوان انجام مراسم حجّ خانه خدا، عازم مکّه مکرّمه گردید.
در مسیر راه از شهر مدینه به مکّه، به بیابانى رسید که دزدهاى بسیارى جهت غارت و چپاول اموال حاجیان و اذیّت و آزار ایشان، سر راه ایستاده و کمین کرده بودند.
همین که امام علیه السّلام نزدیک دزدان رسید، یکى از آن دزدها جلو آمد و راه را بر آن حضرت بست و منع از حرکت آن بزرگوار به سوى مکّه معظّمه گردید.
امام زین العابدین علیه السّلام با متانت و خون سردى به آن دزد خطاب نمود و اظهار داشت: چه مى خواهى؟ و به دنبال چه چیزى هستى؟
دزد پاسخ داد: مى خواهم تو را به قتل رسانده و آن گاه وسائل واموال تو را غارت کنم.
حضرت فرمود: من حاضر هستم که با رضایت خود اموال و آنچه را که همراه دارم، با تو تقسیم کنم و با رضایت خویش نصف آن ها را تحویل تو دهم.
دزد راهزن گفت: من نمى پذیرم و باید برنامه و تصمیم خود را، که گفتم اجراء کنم.
حضرت سجّاد علیه السّلام فرمود: من حاضرم از آنچه که به همراه دارم، به مقدار هزینه سفر خویش بردارم و بقیّه آن را هر چه باشد در اختیار تو قرار دهم.
ولیکن دزد همچنان بر حرف خود اصرار مى ورزید و با لجاجت پیشنهاد امام زین العابدین علیه السّلام را نپذیرفت.
پس چون حضرت چنین حالت و برخوردى را از آن دزد مشاهده نمود، از او سؤ ال نمود: پروردگار و ارباب تو کجاست؟ دزد پاسخ داد: در حال خواب به سر مى برد.
در این موقع حضرت کلماتى را بر زبان مبارک خود جارى نمود و زمزمه اى کرد که ناگهان دو شیر درّنده پدیدار گشتند؛ و به دزد حمله کردند و یکى سر دزد و دیگرى پایش را به دندان گرفت و هر یک او را به سمتى مى کشید.
سپس امام سجّاد علیه السّلام اظهار داشت: تو گمان کردى که پروردگارت غافل است و در حال خواب به سر مى برد؟! و بعد از آن، امام علیه السّلام به سلامت و امنیّت به راه خود ادامه داد و به سوى مکّه معظّمه حرکت نمود.(1)

1- امالى شیخ طوسى: ص 605، بحارالا نوار: ج 46، ص 41، ح 36.

منبع:

چهل داستان وچهل حدیث از امام سجاد علیه السلام، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

 زنی از شورشیان را که ام علقمه نام داشت، اسیر نموده و نزد حجاج آوردند. برخی از حاضران گفتند: ای زن! اطاعت جناب حجاج را گردن نه و گرنه از قهر و عذابش در امان نخواهی بود.

زن گفت: قد ضللت اذا و ما انا من المهتدین**انعام/ 56، ترجمه: اگر چنین کنم، گمراه شده ام و از هدایت یافتگان نخواهم بود. ***.

در این هنگام حجاج خطاب به زن شورشی گفت: یا عدوه الله (ای دشمن خدا)! مردم را با شمشیرت زدی و کاری بدون بصیرت انجام دادی.

زن در پاسخ گفت: ای حجاج! من از خدای تعالی چنان می ترسم که از احدی غیر او ترسی ندارم و همین ترس خدایی تو را در نظرم از مگسی نیز کوچک تر و خوارتر نموده است.

زن شورشی در حالی این سخنان را برزبان می آورد که سرخویش را به زیر افکنده بود لذا حجاج خطاب به وی گفت: سرت را بالا گرفته و به من نگاه کن.

زن گفت: کراهت دارم به کسی بنگرم که خدای تعالی به او نمی نگرد! حجاج خطاب به مجلسیان و حاضران گفت: ای اهل شام! نظر شما درباره کشتن این زن و ریختن خونش چیست؟ گفتند کشتن او جایز و ریختن خونش حلال است! زن به حجاج رو نموده، گفت: مجلسیان و همنشینان برادرت از مجلسیان تو بهتر بودند. حجاج پرسید: برادرم کیست؟ زن گفت: فرعون.

زمانی که او با مجلسیان خویش درباره موسی (علیه السلام)مشورت نمود، گفتند: ارجه و اخاه**اعراف/ 111. شعراء/ 36. ***.یعنی: کار او (موسی (علیه السلام و برادرش (هارون)را به تأخیر اندازد)). وقتی سخنان آن زن به اینجا رسید، حجاج دستور قتل او را صادر نمود**

ر.ک: محاضرات الادبآء 3/ 143، زهر الربیع/ 29. ***.