امروز جمعه 02 آذر 1403 http://dastanquran.cloob24.com
0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

متوکل یک سر مغنّیه [1]دارد. یک وقتی با او کار داشت و سراغ او را گرفت. گفتند نیست. گفت کجاست؟ گفتند به مسافرت رفته است. بعد از مدتی که آمد، متوکل از او سؤال کرد: کجا رفته بودی؟ جواب داد: برای زیارت به مکه رفته بودم. متوکل گفت: الآن که وقت زیارت مکه نیست؛ نه ماه ذی الحجه است که وقت حج باشد و نه ماه رجب است که وقت عمره باشد، و اصرار کرد که باید بگویی کجا رفته بودی. بالأخره معلوم شد این زن به زیارت حسین بن علی رفته بود، که متوکل آتش گرفت، فهمید نام حسین را نمی شود فراموشاند.

پی نوشت

[1] سر مغنّیه یعنى یک خانم خواننده رقاصه که سایر رقاصه‏ ها را تهیه مى ‏کند و رئیس آنهاست.

منبع: مجموعه آثار استاد شهید مطهری (حماسه حسینی(1 و 2)، ج 17، ص: 32

 

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

او مانند پدر خود عروه، یکی از یاران رسول خدا صلی الله علیه و آله و پیری سالخورده بود. او و پدرش از شخصیت های بنام شیعه تلقی می شدند. هانی در جنگ های سه گانه امیرالمؤمنین علیه السلام (جمل، صفّین و نهروان)در رکاب آن حضرت حضور داشت.

ابن سعد در طبقات می گوید: روزی که هانی به شهادت رسید، نود و چند سال از عمر شریف او می گذشت و برخی سنّ او را کمتر ذکر کرده اند. او با کمک عصایی نوک فلزی راه می رفت و این همان عصایی بود که ابن زیاد وی را با آن کتک زد.

مسعودی در مروج الذهب روایت کرده که: هانی، بزرگ قبیله مراد و رئیس آن به شمار می آمد و هر گاه سوار بر مرکب می شد، چهار هزار تن سواره نظام زره پوش و هشت هزار تن پیاده در رکابش حاضر بودند و اگر هم پیمانان وی از قبیله کنده به او می پیوستند، تعدادشان به سی هزار سواره نظام زره پوش می رسید[1].

طبری گفته است: وقتی مَعْقِل جاسوس ابن زیاد ماجرای شریک بن اعور و حضور مسلم را نزد هانی به عبیداللّه گزارش داد، ابن زیاد در پی هانی فرستاد. هانی نزد وی آمد و تصور نمی کرد عبیداللَّه او را به قتل می رساند، بر او وارد شد و ابن زیاد بدو گفت:

«این احمق، با پای خود به استقبال مرگ آمده است».

هانی گفت: ای امیر! منظورت از این سخن چیست؟

عبیداللَّه از ماجراهایی که در خانه وی رخ داده بود، جویا شد و او همه را انکار می کرد، مَعْقِل را نزدش حاضر کرد، تا چشم هانی به مَعْقِل افتاد، او را شناخت و دانست که وی جاسوس عبیداللَّه بوده است، از این رو، به آن ماجراها اعتراف کرد و به ابن زیاد گفت: فرد مسلمانی بر من وارد شده، آیا او را از خانه ام بیرون کنم؟

عبیداللَّه با عصا بر صورت هانی کوبید، نوک فلزی عصا خارج شد و به دیوار برخورد و ابن زیاد همچنان عصا را بر صورت هانی می زد تا بینی و پیشانی او را شکست. مردم صدای داد و فریاد آنها را شنیدند. مَذحِجیان دار الاماره را به محاصره درآوردند. شریح قاضی نزد مردم رفت و گفت: حادثه ای برای هانی رخ نداده، امیر او را به زندان افکنده و وی زنده است.

مردم گفتند: اگر او را زندانی کرده باشد، مهم نیست. در این هنگام هواداران مسلم بن عقیل از راه رسیده و دارالاماره را محاصره کردند، ولی همان گونه که گذشت، عوامل عبیداللَّه، آنها را پراکنده ساختند[2].

هانی را تا زمان دستگیری مسلم، نزد عبیداللَّه نگاه داشتند، سپس عبیداللَّه هر دو را به شهادت رساند و فرمان داد جنازه های آنان را در بازارها روی زمین بکشند.

هانی، روز ترویه سال 60 همراه با مسلم بن عقیل به شهادت رسید و مسلم توسط بُکیر بن حَمران شربت شهادت نوشید و پیکر او را از بلندای دارالاماره به زیر افکند. و هانی را دست بسته به بازار گوسفندفروشان بردند که فریاد وامَذحِجا! سر می داد و می گفت: امروز از مَذحِجیان یار و یاوری ندارم! مَذحِجیان کجایند به دادم برسند؟

هنگامی دید کسی او را یاری نمی کند، دست خود را محکم کشید و آن را گشود و گفت: آیا یک عصا و کارد و سنگی نیز وجود ندارد تا انسان از خود دفاع کند. مأموران از هر طرف بر سرش ریختند و دست های او را محکم بستند، آن گاه بدو گفته شد:

گردنت را دراز کن.

هانی در پاسخ گفت: در این خصوص اهل سخاوت نیستم و شما را بر کشتن خود یاری نخواهم کرد. رشید تُرک غلام عبیداللَّه، ضربه ای بر هانی وارد ساخت، ولی کارگر نیفتاد. هانی گفت: بازگشتگاه همه ما نزد خداست، پروردگارا! به سوی رحمت و رضوان تو روانه ام. غلام با ضربتی دیگر وی را به شهادت رساند و سپس عبیداللَّه فرمان داد سرهای آن دو بزرگوار را توسط هانی وادعی و زبیر تمیمی، به دربار یزید ببرند.

به گفته سیره نویسان: زمانی که خبر شهادت هانی و مسلم به امام حسین علیه السلام رسید، حضرت مکرّر می فرمود:

«رحمهُ اللَّهِ عَلیهِما»

و سپس اشک از دیدگان مبارکش جاری شد.

 

پی نوشت ها

[1] مروج الذهب: 3/ 59

[2] تاریخ طبرى: 3/ 282

منبع: یاران خورشید؛ ص105 , غلامرضا بهرامی

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

یکی از طبیبان قدیمی می‌گفت: تابستان بود و بیماران به مطب من می‌آمدند و من آن‌ها را معاینه می‌کردم، نسخه قبلی را می‌گرفتم دوباره نسخه می‌دادم.

یکی از آن بیماران زنی بود، وقتی به او گفتم: نسخه قبلی کجاست؟ گفت: آن را جوشاندم و خوردم. گفتم: کاغذ را جوشاندی و خوردی؟ گفت: بله. گفتم: حیف نانی که شوهرت به تو می‌دهد، زنان دیگر که آنجا بودند به او خندیدند و من برای او مجدداً نسخه نوشتم و گفتم: دواهای آن را بگیر بجوشان و بخور نه خود نسخه را.
وقتی بیماران همه رفتند، آخرین نفر حاج آخوند (پدر مرحوم راشد)آمد، بچه‌اش را دیدم و برایش نسخه‌ای نوشتم. مقداری در حق من دعا کردند پس از آن گفتند: می‌خواستم خدمت شما عرض کنم که آن کلمه‌ای که به آن زن گفتی و زن‌های دیگر خندیدند، قشنگ نبود و آن زن در میان بقیه زن‌ها شرمسار شد، من ناگهان مثل کسی که از خواب بیدار گردد به خود آمدم و متوجه شدم که چه بسیار از این شوخی‌ها که می‌کنیم و متلک‌ها که می‌گوییم، به خیال خودمان خوشمزگی می‌کنیم و توجه نداریم که در روح طرف چه اثری دارد.

با اقتباس و ویراست از کتاب مردان علم در میدان عمل

0
 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

سلیمان أعمش گوید که: در کوفه منزل داشتم و مرا در آنجا همسایه ای بود که طریق اهل بیت نداشت؛ من بعضی از اوقات با او می نشستم و مذاکره می نمودم. در شب جمعه ای به او گفتم: تو چه می گوئی در زیارت حسین علیه السّلام؟ گفت: بدعت است و هر بدعت ضلالت است. و هر ضلالت در آتش است من با نهایت خشم از نزد او برخاستم و به منزل آمدم، و با خود گفتم: چون سحر شود به نزد او می روم و از فضایل مولا أمیرالمؤمنین آنقدر برای او نقل می کنم که از شدّت حزن و غصّه چشمانش گرم شود. سحر به منزل او رفتم و در زدم، صدا از پشت در آمد که در منزل نیست و به زیارت حسین به کربلا رفته است. تعجّب نمودم و به شتاب به سمت کربلا حرکت کردم. آن شیخ را دیدم که سر به سجده گذارده، و از رکوع و سجود خستگی نداشت. بدو گفتم: تو می گفتی که زیارت حسین بدعت است و هر بدعت ضلالت و هر ضلالت در آتش است! چه شد که خود به زیارت آمدی؟!

گفت: ای مرد! مرا ملامت مکن که من از حقّانیت اهل بیت خبری نداشتم. دوش که به خواب رفتم مردی را در خواب دیدم که نه بلند بود نه کوتاه، و از نهایت حسن و بهاء نمی توانم توصیف کنم. او راه می رفت و اطراف او را هاله وار جماعتی احاطه کرده بودند. و جلوی این جماعت مردی بر اسبی سوار بود که دم اسب او چند بافت داشت، و این مرد تاجی بر سرش بود که چهار گوشه داشت، و بر هر گوشه جواهری رخشان بود که در ظلمات شب هر کدام مسافت سه روز راه را روشن می کرد. پرسیدم: آن مرد که دور او را گرفته اند کیست؟ گفتند: محمّد بن عبدالله خاتم النبیین است. پرسیدم که: این سوار که در جلو می رود کیست؟ گفتند: أمیرالمؤمنین علی بن أبی طالب است. آنگاه بر آسمان نظر افکندم دیدم ناقه ای از نور، و بر آن هودجی است و در هوا حرکت می کند. گفتم: این از آنِ کیست؟ گفتند: از آنِ خَدیجَه بنت خُوَیلِد و فاطمه زهراء. گفتم: آن جوان کیست؟ گفتند: حضرت حسن مجتبی. گفتم: این جماعت و این هودج همگی به کجا می روند؟ گفتند که: شب جمعه است و همگی به زیارت کشته شده به تیغ ستم، سید الشّهداء حسین بن علی به کربلا می روند.

آنگاه متوجّه هودج شدم، دیدم رقعه هائی از آن به زمین می ریزد و بر روی هر یک از آنها نوشته است: أمانٌ مِنَ النّارِ لِزُوّارِ الحُسَینِ علیه السّلام فی لَیلَه الجُمُعَه؛ [1] آن وقت هاتفی ندا کرد ما را که: آگاه باشید که ما و شیعیان ما در درجه عالیه ای در بهشت قرار خواهیم داشت! ای سلیمان! من از این مکان مفارقت نمی کنم تا روح از بدنم مفارقت کند. [2]

رقعه هائی که از آسمان به زمین می آید برای امان زائر أباعبدالله علیه السّلام

مرحوم شیخ نوری گوید که: مرحوم طُرَیحی آخرِ این خبر را چنین نقل کرده است که: آن شیخ گفت: ناگاه دیدم رقعه هائی از بالا به زمین می ریزد. سؤال کردم که: چیست؟ گفتند که: این رقعه های امان است برای زوّار حسین علیه السّلام در شب جمعه. من یکی از آنها برای خود طلب کردم. گفتند: این رقعه ها حقّ تو نیست! تو می گوئی: زیارت حسین بدعت است! هرگز از این رقعه ها نخواهی یافت تا آنکه زیارت کنی حسین علیه السّلام را و اعتقاد کنی به فضل و شرافت او! پس من از خواب بیدار شدم و هراسان بودم، و در همان ساعت قصد زیارت سید خودم حسین علیه السّلام را نمودم.

پی نوشت ها

[1] [امان از جانب پروردگار است برای زائرین حسین علیه السّلام در شب جمعه از آتش دوزخ. مترجم ]

[2] بحار الأنوار، ج 45، ص 401

منبع: انوارالملکوت، ج‏1، ص: 272؛علامه تهرانی، محمد حسین

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

فقیه بزرگ، مرحوم حضرت آیت الله العظمی علامه سید محمدمهدی طباطبایی، معروف به بحرالعلوم، از علمای برجسته قرن سیزدهم بود، که به سال 1212 ه ق در عصر قاجاریه در نجف اشرف رحلت کرد، و در همانجا به خاک سپرده شد، در عصر این عالم ربانی گوشه هایی از حرم مطهر حضرت ابوالفضل علیه السلام ویران شده بود و نیاز به نوسازی داشت، او از این ویرانی اطلاع یافت، با یک نفر معمار به دیدار سرداب مرقد رفتند، تا از نزدیک در مورد تعمیر، با معمار صحبت کنند. در این بین معمار نگاهی به قبر و نگاهی به علامه کرد و پرسید: «آقا! اجازه می فرمایید از شما سؤال کنم؟»

علامه فرمود: بپرس.

معمار گفت: «ما تاکنون خوانده و شنیده بودیم که حضرت عباس علیه السلام قامتی بلند داشت، به طوری که هر گاه بر اسب سوار می شد، و پا در رکاب می نهاد، زانوانش برابر گوش های اسب قرار می گرفت، بنابراین باید قبر آن حضرت طول بیشتری داشته باشد، ولی من می بینم صورت قبر کوچک است، آیا شنیده های من دروغ است، و یا کوچکی قبر علت دیگری دارد؟»

علامه به جای پاسخ، سر به دیوار نهاد و گریه شدید کرد، گریه طولانی و جانسوز او، معمار را نگران ساخت و عرض کرد: «آقای من چرا منقلب و گریان شدی، مگر من چه گفتم؟»

علامه فرمود: «شنیده های تو درست است، همان گونه که گفتی عباس علیه السلام قامتی بلند و رشید داشت، ولی سؤال تو مرا به یاد مصائب جانکاه عباس علیه السلام انداخت، زیرا به قدری پیکر مطهرش آماج تیر و شمشیر و نیزه قرار گرفت که به قطعاتی تبدیل شد آیا تو انتظار داری بدن حضرت عباس علیه السلام (با دست ها و سر بریده و اعضای قطع شده)قبری بزرگتر از این قبر داشته باشد؟!»

 

منبع: محمدی اشتهاردی، محمد؛پرچمدار نینوا، صفحه 216

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

 آیه الله سید محمد کاظم طباطبایی یزدی مشهور به صاحب عروه (1253 – 1337 ق)برای صله ارحام عازم یزد بود، یک قطعه کفن برای خودش خریده در حرم امیرمؤمنان علیه السّلام همه ی قرآن را بر آن نوشته، سپس در حرم امام حسین علیه السّلام زیارت عاشورا را با تربت براطراف آن نوشته بود، در این سفر این کفن را با خودش به یزد می برد، در شب اول ورودش به یزد، در منزل یکی از دخترانش استراحت می کند، حضرت سیدالشهداء علیه السّلام به خوابش آمده می فرماید:
یکی از دوستان ما فوت کرده، در مزار یزد منتظر کفن است، ما دوست داریم این کفن به او اهداء شود.
بیدار می شود و می خوابد، دوبار دیگر این رؤیا تکرار می شود، لباس پوشیده به قبرستان یزد می رود و می بیند شخصی به نام «کریم سیاه» فوت کرده، او را غسل داده روی سنگ نهاده منتظر کفن هستند.
تا ایشان می رسد، می گویند: کفن را آوردند.
مرحوم یزدی از آن ها می پرسد: شما کی هستید؟ می گویند: همان آقایی که به شما امر فرموده کفن بیاورید، به ما نیز امر فرموده که برای تجهیز و دفن ایشان به این جا بیاییم.
مرحوم یزدی می پرسد: این شخص کیست؟ می گویند: او شخصی به نام «کریم سیاه» است، یک فرد معمولی، ولی عاشق امام حسین علیه السّلام بود، در هر کجا مجلسی به نام امام حسین علیه السّلام برگزار می شد، او بدون هیچ تکلّفی حاضر می شد.


جرعه ای از کرامات امام حسین، ص 97.

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

مرحوم سید مرتضی رحمه الله علیه آورده است:

 حضرت صادق آل محمد، به نقل از پدران بزرگوارش علیهم السلام حکایت فرماید:

در زمان مولای متقیان، امام علی علیه السلام مدتی باران نازل نشد.
پس عده ای از أهل کوفه نزد امام امیرالمؤمنین، علی علیه السلام حضور یافته و ضمن اظهار ناراحتی از نیامدن باران، تقاضا کردند تا حضرت از درگاه خداوند، طلب نزول باران نماید.

امام علی علیه السلام خطاب به فرزندش حضرت أبا عبدالله الحسین سلام الله علیه کرد و فرمود: ای حسین! حرکت کن و برای این أهالی از درگاه خداوند متعال درخواست بارش باران نما.

حضرت أبا عبدالله الحسین طبق پیشنهاد پدر از جای برخاست و ایستاد؛ و پس از حمد و ثنای الهی، بر پیامبر خدا و بر اهل بیت گرامیش تحیت و درود فرستاد؛ و آن گاه اظهار داشت:

ای خداوندی که عطاکننده خیرات هستی، و برکات و رحمت هایت را مرتب بر ما می‌فرستی! امروز از آسمان، باران رحمت و برکت خود را بر ما بندگانت فرود فرست؛ و ما را از باران خیر و برکت سیراب گردان.
و تمام موجودات تشنه را کامیاب و سیراب گردان.
تا آن که ضعیفان خوشحال و دلشاد گردند.
و زمین های مرده سرسبز و زنده در آیند؛ و برکات را ظاهر نمایند.
پس ای پروردگار جهانیان! دعا و خواسته ما بندگانت را مستجاب و برآورده فرما.

همین که حضرت إبا عبدالله الحسین علیه السلام دعایش پایان یافت و آمین گفت، ناگهان ابرهای بسیاری در آسمان پدیدار شد و باران رحمت شروع به باریدن کرد و تمام مناطق را باران فرا گرفت. 

به طوری که بعضی از بیابان نشین های اطراف کوفه به خدمت امام علیه السلام وارد شدند و گفتند: بارش باران، تمام حوالی کوفه را فراگرفته؛ و تمام باغات و نهرها پر از آب گردیده است.

1

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

روایت است:
وقتی که حضرت نوح سوار کشتی شد، همه دنیا را سیر کرد، تا به سرزمین کربلا رسید، همینکه به سرزمین کربلا رسید، زمین کشتی او را گرفت، بطوری که حضرت نوح ترسید غرق شود، دستها را به دعا و نیایش برداشت، وپروردگارش را خواند و عرضکرد:

خدایا، من همه دنیا را گشتم، مشکلی برایم پیدا نشد، ولی تا به این سرزمین رسیدم ترس و وحشت عجیبی برایم ظاهر گشت، و بدنم لرزید و خوف شدیدی تمام وجودم را گرفت، که تا بحال اینجوری نشده بودم، خدایا علتش چیست؟

✔️حضرت جبرئیل نازل شد و فرمود:
ای نوح! در این سرزمین سبط خاتم پیغمبران و فرزند خاتم اوصیاء کشته می شود. و روضه کربلا را خواند.
حضرت نوح منقلب گشته و اشکهایش سرازیر شد و فرمود: ای جبرئیل قاتل او کیست که اینگونه ناجوانمردانه حسین را بشهادت میرساند؟!

حضرت جبرئیل فرمود:
او را کسی که نفرین شده اهل هفت آسمان و هفت زمین است می کشد.
حضرت نوح (درحالیکه ناراحت وگریان بود)قاتلین او را لعنت کرد، و کشتی براه افتاد تا به کوه جودی (حرم شریف حضرت امیرالمؤمنین علی (علیه السلام)است.)رسید و در آنجا ایستاد.

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

مادر وی دختِ شلیل بن عبداللّه بجلی برادر جریر بن عبداللَّه بود که این دو برادر رسول خدا صلی الله علیه و آله را درک کرده بودند.

شیخ مفید می گوید: وقتی مالک بن نسر کندی با شمشیر ضربتی بر سر مبارک امام حسین علیه السلام فرود آورد و او را ناسزا گفت! امام علیه السلام کلاهِ خود را انداخت و قطعه ای پارچه و کلاهی دیگر خواست و سر مبارک را با آن پارچه بست و کلاه را پوشید و بر آن عمّامه نهاد، شمر و همراهانش به جای خود بازگشتند.

پس از اندکی درنگ با همراهان خود بازگشت و اطراف حضرت حلقه زدند، عبداللَّه بن حسن که به سن بلوغ نرسیده بود از زنان حرم جدا شد و به سرعت خود را به عمو رساند و کنار حضرت ایستاد.

زینب کبری علیها السلام خود را به او رساند تا از رفتن وی جلوگیری کند، ولی نوجوان نپذیرفت. امام علیه السلام به خواهرش زینب فرمود: «إحْبِسیهِ یا اخَیه؛ خواهرم! عبداللَّه را با خود ببر و نگاه دار»، ولی عبداللَّه به شدت از این درخواست امتناع کرد و گفت: به خدا سوگند! از عمویم جدا نخواهم شد.

بحر بن کعب [1] با شمشیر بر حسین علیه السلام حمله ور شد، عبداللَّه نوجوان بر او بانگ زد: ای فرزند ناپاک! می خواهی عمویم را بکشی؟ بحر، شمشیر را بر حسین علیه السلام فرود آورد و عبداللّه دست خود را سپر کرد و دست مبارکش به پوست آویزان شد، صدا زد: یا امّاه! مادر کجایی؟ حسین علیه السلام، او را در آغوش کشید و فرمود:

«یابن أخی إصْبِر عَلی ما نَزَل بِک و احتَسِب فی ذلک الخیر، فإنَّ اللَّه یلحِقُک بآبائک الصالحین». [2]

«برادرزاده عزیزم! در آن چه برایت رخ داده صبر و شکیبایی کن و در انتظار پاداش نیک باش، خداوند تو را به نیای شایسته ات ملحق خواهد نمود».

آن گاه حسین علیه السلام دست های مبارکش را به آسمان بلند کرد و عرضه داشت:

«خدایا! این مردم را از باران رحمت و برکات زمین محروم گردان و اگر به آنان عمر طبیعی داده ای، به بلای تفرقه و پراکندگی مبتلایشان نما و هیچ گاه حُکام و فرمانروایان را از آنان خشنود نگردان، آنان ما را با وعده نُصرت و یاری به این دیار دعوت کردند، ولی سپس به جنگ با ما برخاسته و ما را قتل عام کردند».

ابوالفَرَج روایت کرده که: قاتل عبداللَّه، حرمله بن کاهن اسدی بوده است.

پی نوشت ها

[1]  وى از قبیله تیم بن ثعلبه بن عکابه بود. ابو مِخنَف روایت کرده که در فصل تابستان از دستان او خونابه بیرون مى‏آمد و در زمستان دستان او مانند چوب، خشک مى‏شدند. تاریخ طبرى: 3/ 333؛ کامل: 4/ 77

[2]  تاریخ الطبرى: 5/ 451

0

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ

 

«اسلم فرزند عمرو غلام امام حسین علیه السلام و از ترکان دیلم (اطراف آذربایجان ایران)بود. البته در برخی منابع او را (واضح)گفته اند. 
در برخی از تواریخ آمده: امام حسین علیه السلام بعد از شهادت برادرش امام حسن مجتبی علیه السلام اسلم را که غلام بود خریداری کرد و به فرزندش علی بن الحسین علیه السلام بخشید. 
  
طبق نقل برخی از مورخان، وی مردی شجاع و قاری قرآن، دانای به زبان عربی و در مواقعی کاتب امام حسین علیه السلام بود و هنگامی که امام حسین علیه السلام از مدینه به مکه و از آنجا به کربلا حرکت کرد اسلم همراه آن حضرت بود. 
  
روز عاشورا از امام علیه السلام اذن میدان گرفت وآهنگ پیکار کرد. 
  
غلام پس از مبارزه ای شجاعانه و کشتن شماری از آن قوم تبهکار، سرانجام بر اثر جراحات بسیار بر زمین افتاد و با اندک توانی که در بدن داشت به سوی امام حسین علیه السلام اشاره کرد. 
فجاء الحسین علیه السلام فبکی و وضع خده علی خده؛ 
حضرت با سرعت به بالین وی آمد و دست در گردنش انداخت و صورت بر صورت او گذاشت و گریست. 
همان کاری که بالین جوان رشیدش علی اکبر علیه السلام کرد با اسلم این غلام کرد. 
غلام در آخرین لحظات جان دادن چشم گشود، با دیدن امام علیه السلام تبسمی کرد و در همان دم، جان به جان آفرین تسلیم کرد و به درجه رفیع شهادت نایل آمد. 
  
در این صحنه کارزار شاهد هستیم که امام حسین علیه السلام امیر لشکر و سرور جوانان بهشت در هفت مورد به بالین شهدا وارد معرکه نبرد شد، و سه نوبت بالین چند نفر از خاندانش مثل برادش عباس علیه السلام، فرزندش علی اکبر علیه السلام، و فرزند برادرش قاسم و چهار نفر از یارانش چون مسلم بن عوسجه، و حربن یزید ریاحی، و جون بن حوی غلام سیاه، و بالین همین اسلم غلام ترک دیلم حاضر شد.» 1

اسلم معروف به غلام ترک که غلام حضرت سیدالشهداء علیه السلام و قاری قرآن بود.

وقتی روی زمین قرار گرفت و هنوز رمقی در بدن داشت امام علیه السلام سر او را در آغوش گرفت و صورت به صورتش گذاشت، اسلم تبسّمی کرد و گفت: من کجا و فرزند رسول خدا کجا که صورت به صورتم گذاشته است! و سپس روحش به آسمان پرکشید[2].


  
1- کتاب اصحاب امام حسین علیه السلام از مدینه تا کربلا به قلم استاد سید اصغر ناظم زاده قمی

[2] ابصار العین فى انصار الحسین علیه السلام: ص 85