امروز شنبه 03 آذر 1403 http://dastanquran.cloob24.com
0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ.
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ. (1)
ﺍﻣﺎﻡ ﻋﻠﻰ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻛَﻢْ ﻣِﻦْ ﺍِﻧْﺴﺎﻥٍ ﺍِﺳْﺘَﻌْﺒَﺪَﻩُ ﺍِﺣْﺴﺎﻥٌ.
ﭼﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﻛﺸﻴﺪﻩ ﺍﺳﺖ. (2)

1)ﻛﺸﻜﻮﻟﻰ ﺷﻴﺦ ﺑﻬﺎﻳﻰ، ﺝ 1، ﺹ 310
2)ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

 

0

 بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

ﻫﻤﺴﺮ ﺣﺎﺗﻢ ﻃﺎﻳﻰ ﻛﻪ «ﻣﺎﻭﻳﻪ» ﻧﺎﻡ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﺳﺎﻟﻰ ﻗﺤﻄﻰ ﭘﻴﺶ ﺁﻣﺪ، ﺷﺒﻰ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﻣﻦ ﻭ ﺣﺎﺗﻢ، ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻤﺎﻥ «ﻋﺪﻯ» ﻭ «ﺳﻔﺎﻧﻪ» ﺭﺍ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﺎ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ. ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺣﺎﺗﻢ ﺑﺎ ﺻﺤﺒﺖ ﻫﺎﻯ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻛﺮﺩ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻧﻴﺰ ﺑﺨﻮﺍﺑﻢ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺯﺩﻡ ﻭ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻤﺎﻥ ﻛﺮﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻡ، ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﻣﺮﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺧﻮﺍﺏ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻯ؟ ﺍﻣّﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺩﻡ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﺯ ﻧﺰﺩ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ‌ﺍﻡ ﻣﻰ ﺁﻳﻢ ﻛﻪ ﻣﺜﻞ ﮔﺮﮒ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﻰ ﺯﺩﻧﺪ.
ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﻣﻦ ﺑﻴﺎﻭﺭ! ﻭﺍﻟﻠﱠﱠﻪ! ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ.
ﻣﻦ ﺳﺮﻳﻌﺎً ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺘﻢ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻯ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﻣﻰ ﻛﻨﻰ؟ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﺗﻮ ﺑﺎ ﮔﺮﺳﻨﮕﻰ ﺧﻮﺍﺑﻴﺪﻧﺪ.
ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻟﻠﱠﱠﻪ! ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻯ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﻴﺮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﻭﻗﺘﻰ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩ، ﺣﺎﺗﻢ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺫﺑﺢ ﻛﺮﺩ ﻭ ﮔﻮﺷﺖ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﻣﻰ ﭘﺰﻡ ﻭ ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺑﺨﻮﺭ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺑﺨﻮﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﻦ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﻋﺪﻯ ﻭ ﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﺨﺘﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺩﺍﺩﻡ.
ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺣﺎﺗﻢ ﮔﻔﺖ: ﺍﻳﻦ ﭘﺴﺘﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻮﺭﻳﺪ ﻭ ﺍﻫﻞ ﻣﺤﻞ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺑﻤﺎﻧﻨﺪ.
ﺑﻪ ﺩﺭﺏ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻚ ﺗﻚ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﺮﺩ، ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﺨﺘﻪ ﺍﺳﺐ ﺗﻨﺎﻭﻝ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺍﻣّﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻛﻨﺎﺭﻯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻧﺸﺴﺖ ﺗﺎ ﻫﻤﻪ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺖ ﺍﺳﺐ ﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺎﻥ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺧﻮﺩ ﻛﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﺍﺳﺐ ﺑﻮﺩ ﺫﺭﻩ ﺍﻯ ﻧﭽﺸﻴﺪ. (1)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﺑﻪ ﻋﺪﻯ ﭘﺴﺮ ﺣﺎﺗﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺩُﻓِﻊَ ﻋَﻦْ ﺍَﺑﻴﻚَ ﺍﻟْﻌَﺬﺍﺏُ ﺍﻟﺸﱠﱠﺪﻳﺪُ، ﻟِﺴَﺨﺎﺀِ ﻧَﻔْﺴِﻪِ.
ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻳﺪ ﺍﺯ ﭘﺪﺭﺕ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺳﺨﺎﻭﺗﻰ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ. (2)

 

1)ﺳﻔﻴﻨﺔ ﺍﻟﺒﺤﺎﺭ، ﺝ 1، ﺹ 208
2)ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 71، ﺹ 354.

1

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﺭﻭﺯﻯ ﺩﺭ ﻣﺠﻠﺲ ﻋﺎﺭﻑ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﺪﺭ، ﻣﺮﺣﻮﻡ ﺣﺎﺝ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﻠﻜﻰ ﺗﺒﺮﻳﺰﻯ ﻗﺪﺱ ﺳﺮﻩ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺣﻀﺎﺭ ﻏﻴﺒﺘﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺁﻥ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻏﻴﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩ: ﭼﻬﻞ ﺭﻭﺯ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﺣﻤﺖ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻰ. (1)ﺍﻣﻴﺮﺍﻟﻤﺆﻣﻨﻴﻦ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﺍﻟﺴﱠﱠﺎﻣِﻊُ ﻟِﻠْﻐِﻴﺒﺔِ ﻛَﺎﻟْﻤُﻐْﺘﺎﺏِ
ﺷﻨﻮﻧﺪﻩ ﻏﻴﺒﺖ ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻏﻴﺒﺖ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ. (2)

1)ﻣﻘﺪﻣﻪ ﻟﻘﺎﺀﺍﻟﻠﱠﱠﻪ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﺟﻮﺍﺩ ﻣﻠﻜﻰ ﺗﺒﺮﻳﺰﻯ
2)ﻏﺮﺭﺍﻟﺤﻜﻢ

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

متوکلِ ملعون، از خلفای خونخوار و سفّاک عبّاسی است که عِناد و دشمنی او نسبت به خاندانِ بنی هاشم و آلِ علی علیه السلام مشهورِ خاص و عام است. و به ویژه، جریانِ به آب بستنِ سرزمینِ کربلا که به دستور او انجام گرفت، بر اهلِ اطّلاع پوشیده نیست. متوکل حتّی از تحقیر و آزار پیرامونِ سایرِ ادیان هم چشم نمی پوشید. چنان که در سال239 هجری، دستور داد مردانِ یهودی و مسیحی باید «زنّار» ببندند. (زنّار، روپوش مخصوصی بود که یهودیان و مسیحیان باید آن را می پوشیدند تا ازدیگران شناخته شوند).

باری، این خلیفه خون آشام، انسانهای بی گناه را به عناوینِ مختلف به زندان می انداخت، به طوری که در زمانِ خلافت او، تمامِ آزاد مردان در غل و زنجیر بودند و همه زندان ها پُر شده بودند. چون مدّتی بدین منوال گذشت و خلیفه از نگاهداری زندانیانِ بی گناه خسته شد، فرمان داد همه آن بیچارگان را گردن بزنند. مأمورانِ حکومتی دست به کار شدند و آن بخت برگشتگان را به کشتارگاه می بردند و یکی پس از دیگری از دمِ تیغ می گذراندند. در میانِ زندانیان، جوانِ خوش سیمایی وجود داشت که زیبایی و جوانیش، دلِ فرمانده کشتار را بر سَرِرحم آورد. از آن جوان پرسید: «اهلِ کجا هستی؟» جوان گفت: «اهلِ همدانم.» پرسید: «گناهَت چه بود؟» پاسخ داد: «نمی دانم!» فرمانده کشتار گفت: «چون قدرتِ سرپیچی از اجرای فرمانِ خلیفه را ندارم، از کشتن تو نمی توانم صرف نظر کنم.

امّا اگر چیزی از من بخواهی که برایم مقدور باشد، با کمالِ میل برایت انجام می دهم.» جوانِ همدانی گفت: «مدّتی است چیزی نخورده ام، لقمه نانی به من برسان تا رفعِ گرسنگی کنم. به دستورِ فرمانده، غذایی آوردند و جوان با نهایتِ خونسردی و بی اعتنا به صحنه کشتار، شروع به خوردن غذا کرد.» فرمانده کشتار از حالِ جوان بسیار شگفت زده شد و گفت: «ای جوان! از حال و روز تو سر در نمی آورم، چنان به خوردن مشغول هستی که انگار در کنارِ سفره خانه نشسته ای و هیچ حادثه شومی در انتظارِ تو نیست، در حالی که تو هم بعد از آنکه چند نفرِ دیگر کشته شوند، نوبت به تو می رسد که در زیرِ تیغِ جلاّد دست و پا بزنی!» جوانِ همدانی که دستِ راستش در کاسه غذا بود، با دستِ چپ، سنگی از زمین برداشت و گفت: «نگاه کن، تا این سنگ به هوا برود و برگردد، هزار چرخ می خورد، خدا داناستکه در طولِ مدّتِ این چرخش، چه اتفاقی روی خواهد داد.»

این بگفت و سنگ را به هوا افکند و لقمه غذا را در دهان گذاشت. از عجایبِ روزگار این که: هنوز سنگ به زمین فرود نیامده بود که از دور، گرد و خاکی برخاست و سواری در رسید و فریاد برآورد که: «دست نگه دارید، دست نگه دارید، متوکل را کشتند!» و به دین سان جوانِ همدانی و بقیه زندانیانِ بی گناه، از کشته شدن نجات یافتند. حکیم نظامی در این زمینه می گوید:[1]

در انداز سنگی به بالا دلیر

 

دگرگون شود کار، کاید بزیر

 

پی نوشت:

[1] ریشه‏ هاىِ تاریخى امثال و حکم، ج2، ص773

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 

شخصى به فردى معترض بود که چرا در این دنیا این قدر تلخى مى ‏بینیم؟ گفت: چرا دواى تلخ را مى ‏خورى؟ گفت: براى اینکه خوب شوم. او گفت: خدا هم می ‏خواهد با تحمل این تلخى‏ ها، تو خوب شوى!

 

منبع: نکته های ناب اخلاقی، ص19، کتابخانه تخصصی صاحب الزمان (عج)(مسجد جمکران)

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم


ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻳﺎﺭﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻭﺯﻯ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻴﻨﻰ ﺩﺭ ﻧﺠﻒ ﺍﺷﺮﻑ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﻯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﻴﺮﻭﻧﻰ ﺷﻮﺩ. ﻛﻔﺶ ﻛﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺍﺯ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻯ ﻣﺮﺩﻣﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺷﺮﻛﺖ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺍﻧﺒﺎﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﻃﻮﺭﻯ ﻛﻪ ﺟﺎﻯ ﭘﺎﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﻣﺎ ﻭ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﻭﺣﺎﻧﻴﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﭘﺎ ﺭﻭﻯ ﻛﻔﺶ ﻫﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﻣﻰ ﮔﺬﺍﺷﺘﻴﻢ ﻭ ﺭﺩ ﻣﻰ ﺷﺪﻳﻢ ﻭ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻫﻢ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻴﻢ.
ﺍﻣّﺎ ﻭﻗﺘﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻛﻔﺶ ﻛﻦ ﺭﺳﻴﺪ ﺗﻮﻗﻒ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﺭﻭﻯ ﻛﻔﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻛﻔﺶ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﺟﻤﻊ ﻛﻨﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﺎﻳﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺠﺎ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺧﻴﻠﻰ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﭘﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺮ ﻛﻔﺶ ﻣﺮﺩﻡ ﺗﺼﺮﻑ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺧﺎﻟﻰ ﺍﺯ ﺍﺷﻜﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ. (1)
ﺍﻣﺎﻡ ﻣﻬﺪﻯ ﻋﻠﻴﻪ ﺍﻟﺴﻠﺎﻡ ﻣﻰ ﻓﺮﻣﺎﻳﻨﺪ: ﻟﺎ ﻳﺤِﻞﱡﱡ ﻟِﺎَ ﺣَﺪٍ ﺍَﻥْ ﻳﺘَﺼَﺮﱠﱠﻑَ ﻓﻰ ﻣﺎﻝِ ﻏَﻴﺮِﻩِ ﺑِﻐَﻴﺮِ ﺍِﺫْﻧِﻪِ. ﺑﺮﺍﻯ ﻛﺴﻰ ﺣﻠﺎﻝ ﻧﻴﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺗﺼﺮﻑ ﻛﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﻭ ﺑﺎﺷﺪ. (2)

1)ﺳﺮﮔﺬﺷﺖ ﻫﺎﻯ ﻭﻳﮋﻩ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﺎﻡ ﺧﻤﻴﻨﻰ، ﺝ 1، ﺹ 100
2)ﻭﺳﺎﻳﻞ ﺍﻟﺸﻴﻌﻪ، ﺝ 17، ﺹ 309

 

0

بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم

 


ﻋﻠﺎﻣﻪ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﮔﻮﻳﺪ: ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺭﻓﻘﺎﻯ ﻧﺠﻔﻰ ﻣﺎ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺎﻥ ﻧﺠﻒ ﺍﺳﺖ، ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ: ﻣﻦ ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺳﺒﺰﻯ ﻓﺮﻭﺷﻰ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﻳﺪﻡ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻣﻴﺮﺯﺍ ﻋﻠﻰ ﺁﻗﺎ ﻗﺎﺿﻰ ﻗﺪﺱ ﺳﺮﻩ ﺧﻢ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﻛﺮﺩﻥ ﻛﺎﻫﻮ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣّﺎ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﻛﺎﻫﻮﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺯﮔﻰ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﺑﺮﮒ ﻫﺎﻯ ﺧﺸﻦ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ.
ﻣﻦ ﻛﺎﻣﻠﺎً ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻗﺎﺿﻰ ﻛﺎﻫﻮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻭﺯﻥ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻳﺮ ﻋﺒﺎ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﺍﻧﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺷﺪ. ﻣﻦ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻃﻠﺒﻪ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩﻡ: ﺁﻗﺎﻯ ﻣﻦ! ﺳﺆﺍﻟﻰ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﻋﻜﺲ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﻫﻮﻫﺎﻯ ﻧﺎﻣﻄﻠﻮﺏ ﺭﺍ ﺟﺪﺍ ﻛﺮﺩﻳﺪ؟ ﻣﺮﺣﻮﻡ ﻗﺎﺿﻰ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺍﻳﻦ ﻣﺮﺩ ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ، ﺷﺨﺺ ﺑﻰ ﺑﻀﺎﻋﺖ ﻭ ﻓﻘﻴﺮﻯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﻦ ﮔﺎﻩ ﮔﺎﻫﻰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻛﻤﻚ ﻣﻰ ﻛﻨﻢ ﻭ ﻧﻤﻰ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻠﺎﻋﻮﺽ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺗﺎ ﻋﺰّﺕ ﻭ ﺁﺑﺮﻭﻯ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺑﻴﻦ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﺛﺎﻧﻴﺎً ﺧﺪﺍﻯ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺠﺎﻧﻰ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻨﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻛﺴﺐ ﻫﻢ ﺿﻌﻴﻒ ﺷﻮﺩ.
ﺿﻤﻦ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﺎ ﻓﺮﻗﻰ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﻛﺎﻫﻮﻯ ﻟﻄﻴﻒ ﻭ ﻧﺎﺯﻙ ﺑﺨﻮﺭﻳﻢ ﻳﺎ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﻫﻮﻫﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﻣﻦ ﻣﻰ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﻪ ﺍﻳﻦ‌ﻫﺎ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻭ ﻇﻬﺮ ﻛﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰ ﺑﻨﺪﺩ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻳﺨﺖ، ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺿﺮﺭ ﻧﻜﻨﺪ ﺁﻥ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺧﺮﻳﺪﺍﺭﻯ ﻛﺮﺩﻡ. (1)
ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ ﺍﻛﺮﻡ ﺻﻠﻰ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﻴﻪ ﻭﺁﻟﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
ﻣَﻦْ ﺍَﻛْﺮَﻡَ ﻓَﻘﻴﺮﺍً ﻣُﺴﻠِﻤﺎً ﻟَﻘِﻰَ ﺍﻟﻠﱠﱠﻪَ ﻳﻮْﻡَ ﺍﻟْﻘِﻴﺎﻣَﺔِ ﻭِ ﻫُﻮَ ﻋَﻨْﻪُ ﺭﺍﺽٍ.
ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﻓﻘﻴﺮﻯ ﺭﺍ ﺍﻛﺮﺍﻡ ﻛﻨﺪ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﻣﻠﺎﻗﺎﺕ ﻧﻤﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺭﺍﺿﻰ ﺍﺳﺖ. (2)

1)ﻣﻬﺮﺗﺎﺑﺎﻥ، ﺹ 20
2)ﺑﺤﺎﺭﺍﻟﺎﻧﻮﺍﺭ، ﺝ 72، ﺹ 38